سنجابی خیلی گردو دوست داشت. خانه او روی یکی از شاخه های یک درخت پیر در جنگل بود. هر روز پنجره اتاقش را باز میکرد و درختان گردو را تماشا میکرد.
با خودش میگفت:« کاش تموم اینگردوها فقط برای من بود.»
تموم خانه اش را پر از گردو کرده بود . موش موشی آن طرف جنگل زندگی میکرد. او هم خیلی گردو دوست داشت اما در آن طرف جنگل هیچ درخت گردویی نبود.
یک روز موش موشی به خانه سنجاب آمد تا کمی گردو بخورد، ولی هرچه درختان را نگاه کرد هیچ گردویی ندید.
خیلی ناراحت شد. رفت تا به درخت پیر رسید.
سنجابی را دید به او گفت:
« سلام دوست من. آیا تو یک دانه گردو داری به من بدهی؟»
سنجابی لحظه ای فکر کرد و گفت:
« نه.من هیچگردویی ندارم.»
موش موشی سرش را پایین انداخت و گوشه ای نشست.در همین لحظه صدایی شنید. زمین شروع کرد به لرزیدن. موش موشی خیلی ترسید. کمی هم لرزید.
فریاد زد:« سنجابی بیا ازین جا فرارکنیم. زمین داره می لرزه.» سنجابی از خانه اش بیرون آمد و گفت :« زمین لرزه نیست فیلی و خرسی دارند باهم بازی میکنند.»
در همین لحظه خرسی از کنار موش موشی رد شد، تا فیلی خواست رد بشه خرطومش محکم به درخت پیر خورد. درخت پیر چند بار تکان خورد. پنجره خانه سنجابی کاملا باز شد. گردوها دانه دانه بیرون افتادند.
موش موشی سرش را بلند کرد و گفت:« خدای من باران گردو. چه درخت پیر مهربانی! به من گردو میده»
بعد هم فریاد زد و گفت:« سنجابی باران گردو. بیا تماشا کن.»
سنجابی به سرعت از درخت پایین آمد. تمام زمین پر از گردو شده بود. سنجابی نگاهی به خانه اش کرد فراموش کرده بود پنجره اتاقش را ببندد.موش موشی جلو آمد و گفت این گردوها را درخت پیر مهربان به ما هدیه داده است. سنجابی که خوشحالی موشی را دید از کارش پشیمان شد و گفت: «ما هم تمام این گردوها رو به حیوانات جنگل هدیه میدیم. ا مروز جشن گردو می گیریم.»