غلامرضا بروسان
مهربانیات را با گلها در میان بگذار
با سنگ ها
با رودی که می رود
با خنده کودکان عراقی
مهربانی ات را با جنگ در میان بگذار
صدای تو چشمه ای خواهد شد
و انسان را با انسان
آشتی خواهد داد.
*****
تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک، به اندازه کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است.
تو را به هنگام باریدن باران
حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند
شیرکو بیکس
آن روز که سبزپوش بودی
حس می کردم
که آرامآرام کشتزار میشوم
آن روز که سرخپوش بودی
حس میکردم
که اندکاندک ناربُن میشوم
آن روز که سپیدپوش بودی
حس میکردم
که درنای شعر و دریا میشوم
و دیروز که زردپوش بودی
سرم آفتابگردانی شد
و هرجا که میرفتی
به دور قامتت میگشت
علیرضا جهانشاهی
پرنده ها در مسیر صدایم نشستند
جنگ درخت ها را کوتاه کرده بود
و من با مفصل هایم از تنگه تاریک
می گذشتم
سرم را در گودالی کوچک فرو بردم
جنگلی در پیشانی ام می سوخت
سربازی بودم
با استخوان هایی پوک
و همسرم
رودخانه ای که دست هایم را می شست
عباس صفاری
تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزهای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شببوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجرهها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر میکند
تا به اینجا
تمام نشانیها
درست از آب درآمده است
آسمان
ماه
شببوهای گیج
میز صبحانهای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
دستمال کاغذیای
که بوی دستهای تو را میدهد
و سایه خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیدهای
تک میزنند.
میبینی که راه را
اشتباه نیامدهام.
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را ....