مرتضی امیری اسفندقه
نشان خانه تو ساحل شکیبایی است
دلت غریبتر از مرغهای در یایی است
به جای اشک ز چشمت ستاره میبارد
نگاه های تو در شب، عجیب رویایی است
بهار، از دم گرم تو، زنده میگردد
سخن بگو که سخن گفتنت مسیحایی است
سرک کشیدنت از پشت پنجره زیباست
عبور کردنت از کوچه ها تماشایی است
کسی به عمق وجود تو پی نخواهد برد
به روح عشق قسم، روح تو اهورایی است
از آن شبی که از این شهر مرده کوچیدی
همیشه وردِ زبانم «چرا نمی آیی؟» است
بیا و از قفس انزوا، رهایم کن!
اتاق کوچک من، بی تو گور تنهایی است
***
افشین یداللهی
به نابودی کشوندیم تا بدونم
همه بود و نبود من تو بودی
بدونم هرچی باشم، بی تو هیچم
بدونم فرصت بودن تو بودی
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره، تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو، محتاجی حرومه
پریشون چه چیزا که نبودم
دیگه می خوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیمو آبرومو
باید هر لحظه مدیون تو باشم
فقط تو می تونی کاری کنی که
دلم از این همه حسرت جدا شه
به تنهاییت قسم تنهای تنهام
اگه دستم تو دست تو نباشه
***
گروس عبدالملکیان
می ترسانَدَم قطار،
وقتی که راه می افتد
و این همه آدم را
از آن همه جدا می کند
حالا نوبت باد است
بیاید،
چند دستمالِ خیسِ مچاله شده
و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را
بردارد، ببرد
بعد شب می آید
با کلاهی که باد برده بود،
آن را بر ایستگاه می گذارد به شعبده،
ادامه شعر تاریک می شود...
از این جا
با دوربین مادون قرمز ببینید:
چند مرد، یک زن
که رفته بودند با قطار،
نرفته اند...
دستمالی را که باد برده بود
نبرده است
اصلاً ریل
کمی آن طرف تر تمام شده
و این قطار ِ زنگ زده
انگار سال هاست
همان جا ایستاده است
مسافرانش
حرف می زنند
قهوه می خورند
می خندند
و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند
که انگار نمی بینند
عقربه به استخوان شان رسیده است
***
فاطمه اخوان
دلتنگی سوزن چرخ خیاطیاست
فرو میرود در افکارم
و هی نخ پاره میکند
هی نخ پاره میکند
با کوک های شل
و خاطراتی که بر باد رفتهاند
دلم گرفته است
دلم دستگیرهای است
که به هر طرف بچرخانی دیگر باز نمیشود