سید ضیاء قاسمی
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود تا تهران
گاهی ز مقدونیه سوی هند می آیی
گه سوی مصرت می برند از دامن کنعان
یک روز در بازار مکه تکه ای از تو
از دست های تاجران برده آویزان
یک روز در شهر بخارا تکه ای دیگر
بر تخت و بختی خوش نشسته با پری رویان
حالا تو یک ابری بدون دست و پا و سر
یک ابر، یک چشم به هر سوی زمین گریان
حالا تو یک رودی که در عمق تو ماهی ها
همبازی ماه اند بین موج ها رقصان
حالا تو یک بادی که حتی رد پاهایت
پشت تو می گردند در هر کوچه و میدان
«سید ضیاء قاسمی» نامی است که مردم
با آن جدایت می کنند از اسم و امضاشان
حالا که هستی؟ در کجا آرام می گیری؟
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
***
سیده تکتم حسینی
لبخند می زنند خزان ها به خاری ام
تقویم چارفصلِ پر از بی بهاری ام
گم کرده ام به ساحل تو راه و چاه را
رودم ولی به دامن مرداب جاری ام
مثل پرنده عاقبتم دام می شود
هر وقت که به حال خودم می گذاری ام
آدینه ها و عقربه ها شاهدند که
من هرچه نیستم همه چشم انتظاری ام
دارم میان غصه و غم کم می آورم
وقتش رسیده است بیایی به یاری ام
باید خودت بیایی و کاری کنی که من
جانِ به لب رسیده ام و زخم کاری ام
این بار را به جای تو من گریه می کنم
محبوب من... بخند اگر دوست داری ام
***
قهار عاصی
خانه تاریک ، دل باغ و بیابان تاریک
بی تو هر کوچه این شهرک ویران تاریک
آسمان خسته و خورشید ز پا افتاده
ماه آواره به دلگیریِ زندان تاریک
چه دیاری است دیاری که نباشی تو در آن
دامن آلوده تکفیر و گریبان تاریک
بی تو دل معبد توفان زده را می ماند
آستان ریخته، در سوخته، ایوان تاریک
باده تاریک و گلو گیر، سرنامه سیاه
و غم دوزخی یار، دو چندان تاریک
***
حسین حیدر بیگی
مرا چشمت بهار سبز و زیبای سمرقند است
خریدارم بگو در فصل ارزانی خود چند است
مرا چشمت بهار و تاک انگور است در باور
مرا چشمت تمام رودها، جیحون و اروند است
دلت خوش باد و خوش بنشین و خوش بالا برو بالا
مرا با مسلک بالانشینیها چه پیوند است
بهار خستهام بشتاب سوی باغ قشلاقم
به استقبال تو بر پای، پامیر و دماوند است
بیا در غربت آوارگیهایم کمی حالا
که میدانی مرا با زخم بازویت چه پیوند است