جلال الدین همایی
قطره اشکم ز چشم روزگار افتاده ام
شبنمم از دست گل در پای خار افتاده ام
ذرّه ام از آفتاب آسمان گشتم جدا
قطره ام از بحر بی پایان کنار افتاده ام
ناله سردم که از داغ جگر افتد برون
شاخه خشکم که اندر رهگذار افتاده ام
نه فروغ صبحگاهی نه فراغ شامگاه
کوکب صبحم که اندر شام تار افتاده ام
نه امید برگ و باری نه هوای سایه ای
دانه خشکم که اندر شوره زار افتاده ام
نه مرا از کس نه کس را از من امید است و بیم
کُشته شمعم که بر لوح مزار افتاده ام
از کنار لاله رویان می روم با کام خشک
سایه ابرم که اندر کوهسار افتاده ام
ای نسیم مهربان دامن کشان بر من گذر
زآن که در دامان صحرا چون غبار افتاده ام
تا ز رخسار چمن شویم غبار تیرگی
سیل بارانم که از ابر بهار افتاده ام
پیش این سوداگران کز مکر پُر سرمایه اند
من فقیر و مفلسم از اعتبار افتاده ام
کارگاهی کاندر او علم و هنر بیکارگی است
ساده لوحی بین که من آن جا به کار افتاده ام
من کی ام، خطّی گران کز روزگار باستان
در کف خط ناشناسان یادگار افتاده ام
این جواب آن غزل باشد که صائب گفته است
«در نمود نقش ها بی اختیار افتاده ام»
***
محمد قهرمان
ز گمرهان ِطریقت مپرس راه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ِماه کجاست
اگر به چاه درافتم ، نه جای ِسرزنش است
کسی نگفت به من ، ره کجا و چاه کجاست
به سوگِ عمر ِسبکرو که می رود از دست
مجال ِآن که کنم رختِ خود سیاه کجاست
ز بس ربوده حیرانی ام ، نمی دانم
به سوی ِکیست مرا چشم ، یا نگاه کجاست
کنون که در کفِ باد است آشیانه تو
قرارگاهِ تو ای مرغ ِبی پناه کجاست
درین خرابه ندیدیم آشـــــــنا رویی
مسافران ِغریبیم ، خانه خواه کجاست
گرفته لشکر ِغم در میان دل ِمارا
یلی که برشکند قلب ِاین سپاه کجاست
ز گریه چشم ِاثر داشتیم و باطل بود
کمان ِناله کشیدیم ، تیر ِآه کجاست
دلیل ِراهروان! ای سپیده سحری
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست
***
منصور اوجی
شعر اول
گفتم تو را بخوانم
کز صبح بگذریم
باران چنان گرفت که خورشید پیر شد
در انتظار تو
اینک من، آه... من-
مردی هزار ساله کنار دریچه ها!...
شعر دوم
سکوت سنگ چه زیباست زیر این نیلی
سکوت سنگ چه بشکوه، در هزاران سال
سکوت سنگ...
سکوت یعنی من.
کلام یعنی تو
و شعر یعنی کلام سنگ شده
شعر سوم
کجاست بام بلندی
و نردبان بلندی ؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره برآری:
« هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت »