عبدالوهاب البیاتی
دیوارهای شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
ما را جز عشق آرام نمیبخشد
پس باید این دل سکوت کند
آسمان، در تبعید گاه من
و در شهر میبارد
نه از تو خبر تازهای دارم، نه نامهای
هدیه من برای تو
که شعله آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس باوجود زندانهای زمین
دستت را بهسوی من دراز کن
دو دستت را.
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر میبارد.
***
لطیف هملت
هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیّا کن
تا لانهاش را روی آن بسازد.
نقش کوهی را که کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران
تا تنها نباشد.
نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز در آن رها کن
تا حوصلهاش سر نرود.
نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانههایش بیاویز
تا تفنگبهدوش گرفتن را یاد نگیرد
درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگ و قفس
تا پرندهها
آزرده نشوند و کوچ نکنند.
***
بدر شاکر السیاب
چشمانت جنگلی از درختان نخلند
در سپیدهدمان
یا دو ایوان بلندند
که ماه از آن طلوع میکند
وقتی چشمانت برق میزند، از تاکها برگ میروید.
و نورها می رقصند مثل نقش ماه در آب
وقتی پارویی در آب تکان میخورد
و آب را به لرزه میاندازد
در آن هنگام، گویی نبض ستارگان است
که در ژرفای چشمانت میتپد
و در فضای مهآلود اندوه شناورند.
چشمهایت مثل دریایی که دست غروب لمسش کند
پر از لرزش پاییز و گرمای زمستانند
پر از نور و مرگ و تاریکی
و لرزش اشکها
که بر روحم فرومیریزد
همه اینها لذتی است سرکش که آسمان را در آغوش میکشد
مانند شیفتگی کودکی که از ماه میترسد
در این زمان، رنگینکمانها ابر مینوشند
و قطرهقطره در باران ذوب میشوند.
قهقهه کودکان در باغهای انگور
که سکوت گنجشکها بر درختها را به هم میزند.
سرود باران، قطره، قطره، قطره میبارد
آسمان خمیازه میکشد
و ابرها سنگینی اشکهایشان را فرومیبارند
مثل کودکی که پیش از خواب در جست وجوی مادر، هذیان میگوید
اما او را نمییابد و درخواهش خود اصرار میورزد
به او میگویند مادرت
فردا بازخواهد گشت.
بهیقین بازخواهد گشت؟!
دوستانش نجواکنان میگویند:
مادرش آن جاست.
کنار آن تپه، برای همیشه آرمیده است.
خاک میخورد
و باران مینوشد.
مثل ماهیگیر اندوهگینی
که تورهایش را برمیچیند
و به آبها و سرنوشت خویش نفرین میفرستد.
هنگامیکه ماه، فرومیافتد
آواز میپیچد
قطره، قطره، قطره
باران، باران، باران