امیری فیروزکوهی
آزرده را جفای فلک، بیش میرسد
اول بلا به عاقبتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آن چه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کان هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
رنج غناست آن چه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
***
رهی معیّری
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه به دریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزادهمرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه مستانهای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است
غمخانهای است وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
***
حافظ
ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سربهمهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مَقامِ صبر
آری شود، ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیایِ مِهر تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود
در تنگنایِ حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردم صاحبنظر شود
این سرکشی که کنگره کاخِ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سرِ زلفش به دست توست
دم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود
***
وحشی بافقی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بیهنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بیدستوپا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را