فدریکو گارسیا لورکا
شعر اول:
میخواهم رویای سیبها را بخوابم
پا پس بکشم از همهمه گورستانها.
میخواهم رویای کودکی را بخوابم
که روی آبهای آزاد
قلباش را
تکهتکه میکرد.
نمیخواهم دوباره بشنوم که مردهها خونریزی ندارند،
که دهانهای پوسیده هنوز تشنه آب هستند.
میخواهم نه از شکنجه علف چیزی بدانم
نه از ماه که دهانِ افعی دارد.
میخواهم کمی بخوابم،
کمی، دقیقهای، قرنی
اما همه بدانند که من نمردهام،
که هنوز لبهایم طلا دارد
که من دوستِ کوچک «وست وینگ» هستم،
که من سایه گسترده اشکهایم هستم.
***
شعر دوم:
نامت را در شبی تاریک بر زبان میآورم.
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
به خوابی عمیق فرو می روند .
خودم را خالی از موسیقی و شعف میبینم
ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند.
نامت را در این شب تاریک بر زبان میآورم.
نامی که طنین همیشگی دارد
فراتر از تمامِ ستارگان
پُرشکوهتر از نمنم باران.
آیا تو را مثل آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی مه فرونشیند
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند.
***
شعر سوم:
شب میآید
پرتوهای مهتاب
به روی سندان ِ غُروب می کوبند
شب میآید
و درخت ِ بزرگ خود را میپوشاند
با واژههای آواز .
شب میآید.
اگر به دیدار من بیایی
در جاده ای تاریک
مرا گریهکنان خواهییافت
در زیر سپیدارهای بزرگ
آی دختر سبزهرو
در زیر سپیدارهای بزرگ.