حافظ شیرازی
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافهگشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
بهحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با دهزبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشانکه خرقهپوش آمد
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
***
صائب
بهار گشت ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانه شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمی آیی
ز خود بهزور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبه نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
اسیر پرده ناموس چند خواهی بود؟
از این لباس زنان عارفانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
صفیر مرغ سحر تازیانه شوق است
ز بند خویش به این تازیانه بیرون آی
کنون که کشتی میراست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
چو صبح، فیض بهار شکوفه یک دو دم است
چه فکر میکنی، از آشیانه بیرون آی
هوا ز ناله مرغان شده است پرده ساز
چه حاجت است به چنگ و چغانه، بیرون آی
درید غنچه مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقه خود صوفیانه بیرون آی
چه همچو صورت دیوار محو خانه شدی؟
قدم به راه نه، از فکر خانه بیرون آی
از این قلمرو کثرت، که خاکبرسر آن
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی از میانه بیرون آی
حجاب چهره جان است زلف طول امل
از این قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک یک سر و گردن به ذوق تیر قضا
اگر ز اهلدلی چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
***
مولانا
آمد بهارِ جانها ای شاختر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور، مانندِ شیرِ مادر
ای شیرجوش! دَر- رَو، جانِ پدر، به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی در رسیدی
از پا و سر بُریدی، بیپاوسر به رقص آ
تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟
گفتم: «بیا که خیر است»، گفتا: «نه شر» به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر! به رقص آ
ای مست ِ هست گشته! بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده، بهر ِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد، ای بیهنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟
هجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی؟ گوید مرا: فلانی
کای بیخبر، فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بیبال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم کِای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمسِ دین است، تبریز رشکِ چین است
اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ