محمد قهرمان
محمد قهرمان که شاعران و اهالی ادبیات او را به خوش رویی و خوش سخنی میشناسند در دهم تیر ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد و بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲، در مشهد در گذشت و در مقبره الشعرای مشهد در نزدیکی آرامگاه فردوسی کنار دوستان شاعرش از جمله استاد گلچین معانی، عماد خراسانی، احمد کمالپور و استاد ذبیحا... صاحبکار به خاک سپرده شد. قهرمان علاوه بر سرودن شعر، به تصحیح آثاری از جمله کلیات صائب، دیوان میلی مشهدی، دیوان کلیم همدانی و... پرداخته و در این زمینه نیز جزو صاحبنظران زبان و ادب فارسی بوده است. از این شاعر پرآوازه خراسانی دیوانهایی از جمله حاصل عمر، فریادهای تربتی، خدی خدای خدم (با لهجه تربتی)، دم دربند عشق، روی جاده ابریشم شعر و به خط روشن عشق به یادگار مانده است.
از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را
هر کس به یاد ما بود، از یاد برد ما را
خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند
چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را
با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را
ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم
در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را
سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی، مانده است دُرد ما را
کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری
بازیچه میفریبد، چون طفلِ خرد ما را
گردون چو دایه پیر بیمهر بود و بیشیر
شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را
باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی
از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را
چون شاخههای سرسبز، از سرد مهری دهر
آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را
خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده
پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را
ما قطرههای اشکیم بر چهرۀ یتیمان
چون دانههای باران، نتوان شمرد ما را
با این دغل حریفان، بازی به دستخون است
وز نقش کم نمانده است، امیدِ بُرد ما را
گو جان خسته ما، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را
چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را
***
علی باقرزاده(بقا)
علی باقرزاده (۱۱ تیر ۱۳۰۸، مشهد - ۱۹ آذر ۱۳۹۵، مشهد)؛ ادیبان خراسان او را به تخلّص بقا شاعر، ادیب، نویسنده،
بازرگان و نیکوکار میشناختند که دستی بر آتش قطعه سرایی داشت. باقرزاده سالها همنشین مهدی اخوان ثالث، کمال، صاحبکار و محمد قهرمان بود و در این سالها علاوه بر پژوهش در آثار ادبی، شاگردان فراوانی زیر نظر او به سرودن شعر مشغول بودهاند.
سفر گزیدم و بسیار بحر و برّ، گشتم
به گرد خاور و اقصای باختر گشتم
به جستوجوی امیدی که داشتم در دل
ز پای تا سر، آفاق سر به سر گشتم
به پنج قطعه خاک جهان کشیدم رخت
ز چار دسته مخلوق، با خبر گشتم
ز موزهها و کتبخانههای هفت اقلیم
شکفته همچو گُل از جلوه هنر گشتم
ز نقشهای طبیعت، ز رازهای بقا
به کوه و جنگل و گلزار باخبر گشتم
هزار شهر که پنهان بُد از نظر، دیدم
هزار مرز که افزون شد از شمر گشتم
کسی که باشد از احوال خویشتن خرسند
نیافتم به جهان هر چه بیشتر گشتم