صوفی غلام نبی عشقری
عیش و طرب خوش است و یا درد و غم خوش است؟
حالا تو خود بسنج کدامین رقم خوش است
از عشرت و طرب نشدم شاد در جهان
در نزد من حلاوت درد و الم خوش است
لطف و نوازش تو بود عام ماه من
بر ما چو می نمایی خصوصی ستم خوش است
عشق مجاز راهنمای حقیقت است
گردی اگر به شوق به دور صنم خوش است
اسکندری و آیینه سازی کمال نیست
گر دل به دست آری ز صد جام جم خوش است
روی صفحه عشقری زیبا نوشته
باشد اگر به دست تو دایم قلم خوش است
خلیل ا .. خلیلی
مرغی شکسته بالم، راهی به آسمان کو؟
در روز بیکسی ها یاران مهربان کو؟
گر بر زمین نهم سر، کو گوشۀ فراغی؟
ور بر فلک گریزم اسباب و نردبان کو؟
بر خوان زندگانی مهمان اشک و خونیم
کس نیست تا بپرسد احسان میزبان کو؟
این حرفهای بیجان، این لفظ های مُرده
در شرح عشق گنگ اند، جز اشک ترجمان کو؟
هم روز تیره گردید، هم شام تیره تر شد
گمگشتۀ زمینیم، انوار آسمان کو؟
نیمه شب است و یادش آتش زده به جانم
قربان چشم ساقی آتش نشان جان کو؟
واصف باختری
در شهر ناشناسان با هم درخت واریم
صد شکوه ماند در دل تا سر کنم زبان کو
دل از امید، خم از می، لب از ترانه تهی است
امید تازه به سویم میا که خانه تهی است
شبی ز روزن رؤیا مگر توان دیدن
که این حصار ز غوغای تازیانه تهی است
اگر درخت کهن مرد، زنده بادش یاد
هزار حیف که این باغ از جوانه تهی است
تو در شبانه ترین روزها ندانستی
که جام زیستن از باده بهانه تهی است
خروش العطش از رودخانه ها برخاست
ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهی است
زبان خشم و غرور از که میتوان آموخت
که ((خان هفتم تاریخ)) جاودانه تهی است
به سوگوارای سالار خاک و نیلو فر
غزل ز واژه زرّین عاشقانه تهی است
مگر عقاب دگر باره بر نمیگردد
که کوهسار غمین است و آشیانه تهی است