صوفی غلام نبی عشقری
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر در درگهت باد آورد
یک رفیق دست گیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمی بخشد اثر آیا چرا
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
آرزوی مرغ دل زین شیوه حیرانم که چیست
تیر خون آلود خود را نزد صیاد آورد
در صف عشاق می بالد دل ناشاد من
گر به دشنامی لب لعلت مرا یاد آورد
دل کند لخت جگر را نذر چشم گلرخان
همچو آن طفلی که حلوا پیش استاد آورد
باشد آن روزی که آن شوخ فرامشکار من
یاد از حال من غمگین ناشاد آورد
کیست تا از روی غمخواری در این دشت جنون
بهر دست و پای من زنجیر فولاد آورد
عشقری از روی علم و فن نمی سازد غزل
این قدر مضمون نو طبع خداداد آورد
***
سید حکیم بینش
دوباره زمزمه شعر و باز باران است
به آن ترنم مستانه شهر مهمان است
هوای تازه و باران که بسته پنجره را؟
شَمال صبح پر از بوی ترد ریحان است
ببین به شاخه دو گنجشک عشق می بازند
چه ناز دامن گل ها به باد رقصان است
صدای پای کسی کوچه را به رقص آرد
دوباره عاشق بی چتر در خیابان است
مسافر است عقیق یمن دو چشمانش
ولی دچار به فیروزه خراسان است
بیا و پنجره بگشا به سوی آبی ها
بیا چراغ بگیر آرزویم انسان است