شاهمنصور شاهمیرزا
میخواستم پرنده شوم، پر نداشتم!
باغی پر از شکوفه ولی بر نداشتم!
روح من از چکامه و سرودهها پُر است
انگشت خامه کردم و دفتر نداشتم
روی لبم به جای سخن قفل بسته اند
آن شاعرم که مسند و منبر نداشتم
نخل امید در دل من ناشکفته ماند
در باغ روزگار صنوبر نداشتم
این قلب دردمند مرا هیچ کس ندید
فریاد از این زمانه که یاور نداشتم!
ای روزهای گمشده یادی نمی کنید
از من که از شما دل خود برنداشتم!
***
شهادت امان زاده
که برد به نوبهاران خبر خزان ما را
که ز ما خبر نباشد دل باغبان ما را
من و مرغ دل چه سازیم از آن که دست قسمت
به قفس گرفته یکسر همه آسمان ما را
به سکوت سر سپارم به مثال ابرِ باران
فقط اشک ما بگوید غم بی زبان ما را
که ز صبح بخت پرسد، که به لطف آفتابی
به فروغ کی رساند شب دیدگان ما را؟
منم آن نی ای که هرگز لب تو نمی نوازد
نیِ بادها بخواند به تو داستان ما را
گلِ صد ترانه در دل چه کنم که برگ ریز است
غمِ پیر می رباید نفس جوانِ ما را
***
اسکندر ختلانی
در خون من غرور نیاکان نهفـته است
خـشم و ستـیز رستم دستان نهفـته است
در تنـگــنـای سیـنـه حـسرت کـشـیدهام
گـهـواره بـصـیرت مـردان نهفـته است
خـاک مـرا جـزیـره خـشکـی گـمان مـبر
دریای بیکـران و خروشان نهفته است
خـالی دل مـرا تـو ز تاب و تـوان مدان
شـیر ژیـان مـیان نـیسـتان نهـفـته اسـت
پـنداشـتی کـه ریـشه پـیونـد من گسـست
در سینـهام هـزار خـراسان نهـفته است
***
رستم وهاب
شهر خورشید همان رمز خراسان شماست
جام جم آیتی از گردش عرفان شماست
هست در خاتم ایام خطوط دیگری
خضر نوروز به تدبیر سلیمان شماست
خط روشن ز لب سرخ شفق می جوشد
این تبسم اثر طالع دوران شماست
سینه صاف شما مکمن سینای شما
بوی ریحان شما خود آب ریحان شماست
نرم پیچیده به دستارچه مهر ازل
دل رحمین شما نسخه قرآن شماست
هیچ کس سلطنت جم ز شما وانستد
عشق و عرفان شما هست که ایران شماست
سنگ کُهسار شما خاتم حکمت دارد
لَخش تا وخش همه جلوه یزدان شماست
تا نبستید به هم شهپر پرواز خرد
کنج یمگان شما ساحت یونان شماست
ای که از نور شما چشم مرا بینایی است
جگرم پاره ای از لعل بدخشان شماست
***
فردوس اعظم
ای که در ماورای فاصلهها
پُشت انبوه درد غمگینی
خوب احساس میکنم آن جا
که خودت را غریب می بینی
مثل من بیقرار و دلتنگی
گوشه ای در اتاق تنهایی
بی تو افسوس می خورم هر شب
که برایم ستاره می چینی
ماهرویم! چراغ ماه امشب
مثل شبهای قبل روشن نیست
باز مجبور می شوی شب را
در کنار دَریچه بنشینی
من به نیروی عشق خوش بینم
مُردن عشق را نمی بینم
زندگی تلخ رو نمی ماند
من و تو می خوریم شیرینی
غم نخور، پرده-پرده فاصلهها
عاقبت برکنار خواهد رفت
ما به هم می رسیم یک جایی
فارغ از این جهانِ ماشینی