هیوا قادر
زندگی در کوچه ماست
و خانه مرگ چند کوچه آنطرفتر.
ای ماه! من پسر تو هستم.
پسر تنها مانده تو بر روی زمین
هرلحظهای که به یاد تو میافتم
کفشدوزکها از روی زخمهایم
یکییکی پرواز میکنند.
وقتی بالهایم را باز میکنم
پرستوها دستهدسته از آشیان سینهام میپرند.
بعد پالتوی سیاه و شالگردن قرمزم را
باد با خود میبرد.
حالا من مردهام مثل پنجرهای که سالها پیش
میان دیوارها مرده و از سر و رویش مه برمیخیزد.
دوباره میگویم: ای ماه من پسر تو هستم
من پسر تنها مانده تو بر روی زمینم.
هر روز نفسم را با کاسهای از آب، پر میکنم
تا سینهام از آبی آسمان پر شود.
بعد همچون آینهای
که از دست دختر عاشقی افتاده باشد
ناگهان در خود فرومیریزم.
دلم به دوردستها میگریزد
و دیگر برنمیگردد.
من پرپر زدن دستهای گنجشکم.
هنوز دهانم پر از آواز است
که میفهمم آشیانه، کلمهای بیش نیست.
و خانه همان معنی تنهایی من
بر روی زمین است.
تو را در قلبم میگذارم تا باهم قدم بزنیم.
صدا میزنی مرا مبادا تنهایی
سرنوشت بچهگربهای را برایم رقم بزند
که تا ابد مینالد
بدون اینکه کسی لحظهای به او گوش
سپرده باشد.
تو را مانند بذری درسینهام میکارم ای ماه!
تا میان تاریکی
در گردابی نیفتم که مرگ در آن خفته است.
تو را مانند بذری درسینهام میکارم
تا در لحظه غروب دریا بهتنهایی شنا نکنم.
ای ماه! تبعید تو به آسمان
با پای خود بر صلیب رفتن است
تا روی هیچ زمینی نمیری
چراکه دیگر زمین جای تو نیست.
و من برای مردن
خانه کلمه را انتخاب میکنم.
گوری ابدی در کتابی میخواهم
که بر روی آن نوشته باشند:
ای ماه! من پسر تو هستم
من پسر تنها مانده تو بر روی زمینم.