شعر اول:
خاموشاند درختان
خاموش است خاک
تنها سنگینی این برف محض
از هستی خبری میدهد.
افق محصور است
خلا، سبکی را زخم میزند
جسم، خود را محبوس میکند
محبوس رویاهای خویش
از آدمی میگریزد
و حتی باد
گمشده در خیالاتش، از یاد میبرد
ابعاد محسوس را.
هیچکس گمان نمیبرد
که زیر این برف،
این برف محض،
اندیشه کوچکی
اسیر آهنرباها
سرود جاذبه را خلق میکند
چنان چونکه رازی،
گل.
کلاغ آن را حدس میزند
و در آسمان یخی منفجر میشود
و معلق میماند
بالای آن
آنجا که گل، پوشیده و پنهان
نفس میکشد.
شعر دوم:
درخت ِ مجروح
به عطر خویشم درمىپیچد.
اى هذیان ِ دلپذیر که ستارگان را به سرگیجه مىکشى!
شعلهیى
دود ِ لالایى ِ رؤیاها را اغوا مىکند،
دلم بیدار مىنشیند گرچه خود در خوابام.
برگردان از احمد شاملو