نیره حسنی-وقت هایی که ابرها تا روی گنبدهای مسجد کبود پایین می آیند، انگار آشوبی به پا می شود، همه جا صدای بال زدن کبوترها می پیچد، گاهی هم کلاغی آوازکی می خواند و خدا نکند همه این ها ساعتی به غروب باشد، دیوانه ات می کند. ابرهای سفید و ابرهای کمی تیره به هم می پیچند، آن وقت درست میان دو کبود مثل نوزادی که در قنداقه پیچیده شده و از دل درد پیچ و تاب می خورد، می پیچد، تاب می خورد، می پیچد... بالا، کبود آسمان... پایین، فیروزه ای های پررنگ گنبدهای مسجد کبود... ابرها می پیچند... چه می گذرد در دل مزار شریف... امروز هم از همان روزهاست. جهان گل کیف دستی کوچکش را روی ساق دستش می اندازد و چادرش را به دندان می گیرد، اشک هایش بی امان می ریزد. محمد جعفر بند یک ساک سنگین را روی شانه اش می اندازد، دو تا ساک دیگر را هم بلند می کند و همان طور که سعی می کند با زورِ اخم هم که شده، بغضش را فرو بدهد، راه می افتد و در همان حال می گوید: پاشو جهان گل! پاشو! شب شد... حواست به بچه باشد. جهان گل یک دستش را روی سینه اش می گذارد، رو به گنبد بزرگ مسجد می ایستد و زار زار گریه می کند: مولاجان! سختم است دل بکنم... همه امیدم این جا بود، ولی خودت رخصتمان بده به پابوسی پسرت می رویم... دلم اینجاست... محمدتقی! محمدتقی! همان طور که محمدتقی را صدا می زند، دنبالش می دود، دو تا کبوتر از جلوی پای محمدتقی پرواز می کنند، جهان گل دست بچه اش را می گیرد، محمدتقی با انگشت کبوترها را نشان می دهد، یکی دیگر هم به آن ها اضافه شده. جهان گل به ساک دستی کوچک رسیده. محمدجعفر بیشتر از پنجاه قدم جلوتر منتظر ایستاده است... زن و شوهر بی هیچ حرفی گاهی آهسته گاهی تندتند قدم برمی دارند... هر قدمشان می گوید: خداحافظ مزارشریف
دو- یک
صدای باز شدن در می آید، جهان گل بلند می شود و با عجله خودش را به در اتاق می رساند و رو به آن طرف دالان کوچک خانه به محمد جعفر سلام می کند و بعد سرش را به طرف آخر دالان می چرخاند که درِ آن باز است و نور از داخل حیاط می تابد، با صدای بلند می گوید: معصومه! چایی بیار بابات آمد. محمد جعفر جواب سلام جهان گل را می دهد و راهش را به طرف حیاط ادامه می دهد و جهان گل با هر دو دستش پیراهنش را با نگرانی می پیچد و فشار می دهد. محمدصادق سرش را از روی کتاب بلند می کند و به جهان گل می گوید: مادر! الان می خواهی به بابا بگویی؟
جهان گل با چهره نگران و چشم های پر از اشک نگاهی به پسر می کند و می رود به اتاق مهمان.
سفره را پهن می کند، محمد جعفر نگاهی به بشقاب جهان گل می اندازد:
- چرا ناشتا نمی خوری؟ چرا هیچ کدامتان امروز حرف نمی زنید؟
نگاهی به همه می اندازد. قاشقش را که تا نیمه بالا آورده، می گذارد توی بشقاب. با دلواپسی می پرسد: خبری شده؟ از مادرم خبری رسیده؟ کسی از مزارشریف زنگ زده؟ با شماهام!
جهان گل با بغض می گوید:
- حاجی! امروز از سپاه زنگ زدند به خانه. باید برویم قم.
- قم؟ !! قم برای چه؟ برای محمد تقی اتفاقی افتاده؟!
یک - 2
-الو؟ الو؟ صدایت نمی آید... مادرجان! سفارشت نمی کنم دیگر. بدانی که چشم به راهت هستم مادرجان. برو خدا پشت و پناهت. الو؟ الو؟ شنیدی چی گفت... صدای بوق بوق تلفن یعنی ارتباط قطع شده است.
- سلام علیکم
محمد جعفر است. از سرکار برگشته. جهان گل جواب سلامش را می دهد.
چیه؟ باز پسرت زنگ زده صدایش را شنیدی، چشم هایت قرمز است؟ به جای گریه برایش دعا کن. خدا نگهدار همه شان باشد.
جهان گل نشست روی زمین، با گوشه آویز روسری اش، گوشه چشم هایش را فشار داد و هق هق گریه اش بلند شد: می خواهند ببرندشان خرمشهر...
خب ببرندشان. این گریه دارد، زن؟! ان شاءا... خود مولا علی حفظشان کند. مگر فقط پسر ما رفته به جنگ؟ مردم دیگر دل ندارند؟ پاشو یک استکان چایی بده دستم... محمدصادق کجاست؟
جهان گل که صورتش را با همان آویزهای روسری خشک می کرد، در حالی که بلند می شد، گفت: فرستادمش یک سطل ماست بگیرد. حاجی! می گویم، ان شاءا... محمدتقی صحیح و سالم برگرده، یک گوسفند نذر مزارشریف ان شاءا... قبول؟ خودت اسم مولا را آوردی...
محمد جعفر همان طور که جوراب هایش را درمی آورد، لب هایش را جمع می کند و انگار که به نذرهای پشت سر هم زنش عادت داشته باشد، سرش را به دو طرف تکان می دهد.
دو – 2
هر دو دست روی سینه می گذارند و رو به ضریح بی بی معصومه آرام آرام چند قدمی به عقب برمی دارند و از صحن خارج می شوند. محمدجعفر کاغذی را می دهد دست محمدعلی و می گوید: آن ساک را بده به من باباجان! برو از یکی از این مغازه ها آدرس را بپرس. کاش می گفتند کدام بیمارستان است، مستقیم می رفتیم بیمارستان.
حالا نشسته اند روی صندلی. یک برادر سپاهی هم خودش با سینی چای می آید روبه رویشان می نشیند با لبخندی خداقوتی می گوید و می پرسد: خسته شدی پدرجان. راحت این جا را پیدا کردید؟
محمدجعفر عرقچین را از روی سرش برمی دارد و باآرامش جواب می دهد: بله. خدا را شکر. توفیقی شد خدمت بی بی معصومه برسیم و زیارت کنیم. باعثش شما شدید. خدا خیرتان بدهد. برادر سپاهی سرش را می اندازد پایین و می گوید: اختیار دارید پدرجان! ما کاره ای نیستیم. کار را شماها می کنید و بچه هایتان مثل محمد تقی. محمد علی سکوتش را می شکند: داداشم کجاست؟ حالش خوب است؟ برادر سپاهی بلند می شود و سرش را روی پرونده های روی میزش خم می کند، چند لحظه بعد بدون هیچ حرفی از اتاق می رود بیرون. پنج دقیقه ای که می گذرد، برمی گردد با یک نفر دیگر. آن نفر جدید با گرمی سلام و احوالپرسی می کند و محمدجعفر را در آغوشش می گیرد و محمدعلی را می بوسد. یک صندلی می کشد، جلو و بین برادر سپاهی و این دو نفر می نشیند. به استکان های چای اشاره می کند و با تعجب می گوید: ای بابا! چایی تان که سرد شده و رو به برادر سپاهی می گوید: عباس جان! بی زحمت بگو چایی تازه بیاورند.
محمد جعفر دستش را روی بازوی نفر جدید می گذارد و می گوید: آقاجان! زحمت شان نده. ما وقت زیادی نداریم. خوب است. چایمان را هم می خوریم. فقط بگویید ما باید کجا برویم که پسرم را ببینیم؟
نفر جدید دستش را می گذارد روی دست محمد جعفر که همان طور روی بازوی راستش مانده است، کمی آن را لمس می کند و لب هایش را آرام می گذارد روی دست محمد جعفر، تا محمدجعفر می خواهد دستش را بکشد، نفر جدید با دو دستش آن را نگه می دارد و می بوسد.
این چه کاری است برادر من! چرا این طور شرمنده ام می کنی؟
شرمنده ماییم پدرجان. اجر و قرب شما خیلی زیاد است و نگاهش را به طرف محمدعلی می گرداند و با سر اشاره می کند و می پرسد: آقازاده است دیگر؟
بنده زاده است.
نفرمایید پدرجان. بزرگ ماست. راستی حاج خانوم را هم آورده اید؟ مسافرخانه اتاق گرفتید؟
نخیر. من و محمدعلی از راه که رسیدیم رفتیم زیارت خانوم و الان هم خدمت شماییم که بزرگواری کنید نشانی از محمد تقی بدهید که مادرش چشم انتظار است که تلفن کنم و خبر بدهم.
نفر جدید نفس عمیقی می کشد و بعد از چند لحظه سکوت می گوید: حق دارند خب، مادر است دیگر. حالا لب تر کنید... بفرمایید دیگر. اصلا پاک از دهان افتاد.
محمد جعفر استکان را برمی دارد و رو به محمدعلی می گوید: چایی ات را بخور باباجان! تا ما چایی نخوریم این برادرها نشانی برادرت را نمی دهند.
یک - 3
بچه ها، کارتان عالی بود. تا اینجایش را خیلی خوب آمدید. خیالمان از داخل شهر راحت شد. الحمدلله تلفاتی هم نداشتیم. هر چه بمب و خمپاره بود، از داخل شهر جمع شد. خستگی در کنید که فقط یک یاعلی دیگر مانده.... شما سه نفر! اصلا فهمیدید چی گفتم؟ به چی می خندید؟ بگویید ما هم بخندیم. وقت خستگی در کردنمان است.
صدای خنده سه نفر بلند شد. از خنده آن ها بقیه هم خنده شان گرفت. اول احمدعلی به حرف آمد، با خنده و بریده بریده گفت: محمدتقی! اگر راست می گویی حرفت را بلند به همه بگو...
مرتضی زد پشت احمدعلی و گفت: اذیتش نکن دیگر. حالا ان شاءا... شب دامادی اش... همه بی آن که بدانند قضیه از چه قرار است گفتند: ان شاءا... . محمد تقی که سرخ شده بود، گفت: پس دامادی هر سه تایی مان با هم باشد... مرتضی گفت: مگر ما هم بیاییم از مزارشریف زن بگیریم که سه تایی مان همزمان داماد شویم... احمدعلی دست هایش را برای دعا بلند کرد و سرش را رو به آسمان گرفت: خدایا! تا ما از همین خرمشهر بیرون نرفته ایم، بختمان را باز کن...
فرمانده با لبخندی سرش را حرکت داد و گفت: امان از دست شماها که این جا هم دست از این حرف هایتان برنمی دارید. خدا به مراد دلتان برساند...
احمد علی بلافاصله گفت: نه... نشد.. یعنی شما می خواهید ما بشویم چهارتا و مراد هم به ما اضافه شود... نه آقاجان من نیستم... همین سه تا هم الان گیریم... توی خرمشهر الان عروس پیدا نمی شود...
حرف ها گل انداخته بود. که ده دقیقه بعد فرمانده همه را آماده باش داد. هر کسی هر جا بود، خودش را رساند. شصت نفر نیروی جوان شهر را از وجود بمب، خمپاره و هر ماده منفجره ای پاک کرده و مهمات را از شهر بیرون فرستاده بودند؛ اما هنوز کمی از مهمات به جا مانده. تکلیف را فرمانده گروهان مشخص کرد، همت کنید این مهمات باقی مانده را بگذاریم توی کانال و بعد دیگر یک مرخصی طلبتان.... همه یاعلی گفتند و دست به کار شدند. کار سخت و آفتاب جنوب هم سر ظهر حسابی هوای بچه ها را کرده بود. هر از گاهی بین این همه کار، صدای خنده چند نفر بلند می شد، علتش معلوم بود چون همیشه صدای خنده از جایی بلند می شد که احمدعلی، مرتضی و محمد تقی آن جا باشند... مرتضی گفت: می ترسم این قدر امروز از عروسی حرف زدید، آخرش نصیب همه مان کفن بشود... احمدعلی زد زیرخنده: یعنی می گویی خودمان عروس بشویم... محمدتقی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد...
دو - 3
محمدجعفر سرش را بالا می آورد، دست هایش را بلند می کند و با چشم های پر اشک می گوید: خدایا خودت محمدتقی جوانم را از ما قبول کن. صدای گریه محمدعلی بلند می شود. برادر سپاهی همان که اسمش عباس بود، یک لیوان آب می آورد ولی نه پدر و نه پسر هیچ کدام نمی خورند. نفر جدید در ادامه حرف هایش می گوید: مقام پسر شما مثل همه شهدای دیگر بالا و بلند است، آن ها زنده اند و ماییم که مرده واقعی هستیم.
محمدجعفر دستمال را از روی صورت برمی دارد و می پرسد: حالا کجا ببینم پسرم را؟ جنازه اش کجاست:
رنگ نفر جدید سفید می شود، دستش را دراز می کند و روی شانه محمدجعفر می گذارد: راستش پدرجان! ... چطور بگویم؟!
نکند اسیر شده و می گویید شهید شده، ها؟
نه! نه! می دانی بچه ها 60 تا بودند که رفتند توی کانال که بمب ها و خمپاره ها و این جور چیزها را در بیاورند، محمدتقی با دو تا از دوستانش که با هم همرزم بودند، شاید شما هم بشناسیدشان احمدعلی رضایی و محمد و مرتضی هر سه تا کنار هم بودند که انفجار هر سه شان را...
تکان شانه های محمدجعفر مرد را واداشت تا ساکت شود. چند لحظه ای دیگر از جای بلند شد و با صدای غم گرفته ای با شرمندگی گفت: اصلا نمی شود پیکر این سه تا شهید را از هم تشخیص داد، اگر اجازه می دهید چون خانواده دو شهید دیگر در قم هستند هر سه را در یک قبر در گلزار شهدای قم خاکسپاری کنیم و بعد بدون این که اجازه بدهد کسی اشک هایش را ببیند از اتاق بیرون رفت...
صفر
دود و دود و دود... دودها مثل ابرهای سیاه به خودشان می پیچند. آسمان خرمشهر کبود شده است. کانال مثل نوزادی که در قنداقه پیچیده شده و از دل درد می پیچد، به خودش می پیچد... دودها مثل بال های کبوتر پرواز می کند. دودها پراکنده هم می شوند ولی انگار از یک نقطه سه تا کبوتر به آسمان می روند، به سمت رنگ های فیروزه ای و کبود آسمان....
بعد از صفر
بگو مادر! نمی دانی وقتی از داداش شهیدم حرف می زنی، چقدر به حال خودم غصه می خورم که سعادت نداشتم، او را ببینم.
راست می گویی نرگس جان! اصلا اسم تو را به یاد محمد تقی گذاشتیم. جوانم، گل نرگس را خیلی دوست داشت. خدا هفت تا بچه بعد از آن پسر بهم داد، اما هر گلی بویی دارد. خدا همه تان را حفظ کند.
مادر! باز هم برایم خاطره می گویی از محمدتقی
جهان گل نفسی می کشد. دستش را در موهایش فرو می کند... رو به دختر می کند. باشد. چیزی برایت تعریف می کنم که هنوز برای هیچ کسی نگفته ام تا بفهمی چه برادری داشتی... بعد از شهادتش، خیلی گریه و بی تابی می کردم، بابایت تمام وسایل محمدتقی را جمع کرد و برد شمال، خانه عمه ات. همین مهری که نمازم را با آن می خوانم تنها چیزی است که از او برایم مانده. یک شب خواب دیدم وسط یک باغم که پر از درخت خرما بود و یک عالمه خرما روی زمین ریخته بود. خواستم از خرماها بردارم که محمدتقی نگذاشت، آمد جلو و گفت: این خرماها سهم شما نیست. بعد یک جوی آبی دیدم که کثیف بود و یک سپاهی هم در حال حرکت بودند. پرسیدم این سپاه به کجا می روند؟ داداشت گفت: آن ها می روند به کربلا ولی به خاطر گریه های شما من از آن ها جا مانده ام. این خواب را که دیدم برای حاج آقای صادقی، روحانی مسجد تعریف کردم، گفت: این قدر برای محمدتقی گریه و بی تابی نکن. برایم سخت بود ولی از آن وقت هر وقت می خواهم گریه کنم یادم می آید که پسرم چطور با حسرت به آن سپاه نگاه کرد و گفت جامانده....
نرگس دست هایش را روی گونه های جهان گل می گذارد و آرام اشک های مادرش را پاک می کند و با بغض می گوید: مادر.... مادر.... من هم اشک هایم را پاک کردم... بغض دارم ولی افتخار می کنم به برادرم... کاش دیده بودمش...
برداشتی آزاد از ماجرای شهادت سید محمدتقی حسینی