مهدی عسکری-هجرتش اگر چه غریبانه بود اما هجرت از جغرافیای خاکی بود به ندای یافتن خویش. نه از گذشته اش رد و نشان قابل توجهی برجاست و نه تمایلی به توجهات ویژه داشت. برای حضورش در سنگرهای دفاع مقدس، نام و نشان به حقیقت سپرد نه اصالت و نسب و مرزهای جغرافیایی. حساب و کتابش با چرتکه و سود دنیایی منافات بسیار داشت و حضور در خط مقدم مبارزه با رژیم بعثی را تکلیف مسلمانی خود می دانست. برای «سید سراج الدین موسوی» مشهور به ابوسراج، مجاهد عراقی که در دوران دفاع مقدس، در سنگر دیگر رزمندگان اسلام با تجاوز رژیم بعثی به مرزهای کشورمان جنگید، روایتهای قابل توجهی در دست نیست. او برای مقابله با رژیم بعثی صدام که خود از مخالفان جدی اش بود، حضور در جبهههای ایران را بهترین عمل می دانست.
«سیدحسن خادم» یکی از همرزمان شهید ابوسراج است که از خاطرات ایام کوتاه همسنگری با وی اینچنین میگوید: ابوسراج در ستاد فرماندهی ادوات لشکر 5 نصر حضور داشت و من از شهریور سال 64 که به عنوان نیروی داوطلب وارد این واحد شدم تا زمان عملیات والفجر 8 و شهادت ابوسراج با او بودم.
انجام مستحبات؛ خاکریز اول
زندگی گمگشته ابوسراج برای خیلی ها ناشناخته است و او خیلی اهل بازگو کردن گذشته و پیشینه خود نبود و «خادم» نیز این نکته را تأیید کرده و میگوید: خیلی اهل صحبت در مورد گذشته خود نبود. فقط میدانم با رژیم صدام مخالفت جدی داشت و تحت تعقیب استخبارات بود اما او به ایران مهاجرت کرده بود تا به طور مستقیم با رژیم صدام وارد جنگ شود.
او ادامه میدهد: ابوسراج خیلی اهل حرف زدن نبود اما روحیات عارفانه بسیار نابی داشت و به معنای واقعی انسانی اخلاقگرا بود و با همان فارسی «نیم بندی» که یاد گرفته بود صبحها بعد از نماز صبح احادیث و روایات بزرگان دین را تفسیر میکرد و نکات اخلاقیاش را به ما گوشزد میکرد.
سید حسن با یادآوری خاطره جالبی از ابوسراج میگوید: او به مستحبات بسیار اهمیت میداد و تفسیر جالبی هم برای آن داشت و میگفت: انجام مستحبات همانند خاکریز اول است که وقتی جدی گرفته میشود خاکریز اصلی را هم حفظ میکند.
«هدف اصلی و واحد او نبرد تا نابودی صدام بود و بر این هدف بسیار استوار بود». سید حسن این را میگوید و به خاطره دیگری از ابوسراج اشاره میکند: یادم میآید یکی از روزها بین دو تن از دوستان فرماندهی، بحث سیاسی جدی برای طرفداری از جناح و گروهی خاص در گرفته بود. ابوسراج خیلی به ندرت عصبانی میشد اما وقتی هم به این حالت میرسید صورت و گوشهایش سرخ میشد و در لحظه اوج بحث میان آن دو رزمنده هم همین حالت به او دست داده بود. او در حالی که به شدت برافروخته بود میگفت شما دشمن اصلیتان راکه صدام است و برایش امام و آیتا... خویی هیچ فرقی نمیکند فراموش کردهاید و دارید بر سر چهرههای سیاسی با هم نزاع میکنید؟این کار فقط بین شما تفرقه میاندازد.
أین سوئیچ؟
او به خاطره دیگری از ابوسراج اشاره میکند که باعث شد یکی از تکیه کلامهای ابوسراج تا مدتها در میان رزمندهها به عنوان طنز رد و بدل شود: یکی از روزها بعد از نماز صبح وقتی وارد ساختمان ستاد شدم دو سه نفر از رزمندهها به من گفتند فلانی از مشهد تماس گرفتهاند و کار واجبی با تو دارند. و بعد هم به دلیل سرمای هوا رفتند زیرپتو. اما وقتی از ساختمان ستاد بیرون آمدم تا پرس و جو کنم و خودم را به واحد مخابرات برسانم، در آن سرمای صبحگاهی ابوسراج از سنگر بیرون آمد و گفت تو را میرسانم بعد هم برای برداشتن سوئیچ به داخل ساختمان رفت و هر چه اصرار کردم که استراحت کند به حرفهایم توجه نکرد و خطاب به رزمندگان دیگر دائم سوال میکرد أین سوئیچ. یعنی سوئیچ ماشین کجاست؟
او ادامه میدهد: من آن زمان یک پایم را در جبهه از دست داده بودم و با پای مصنوعی راه میرفتم. از طرفی جلوی ساختمان ستاد هم «گراویه» یا همان قلوه سنگهای درشت ریخته بودند. هر چه تلاش میکرد ماشین از لابه لای گراویهها جلوتر نمیرفت. این بود که جایش را با من عوض کرد. من پشت فرمان نشستم پدال گاز را فشار میدادم و او با تمام توان ماشین را هل داد و بالاخره من را برای تماس با مشهد به مخابرات رساند.
این سیلی را به جای پسرم زدم
خاطره دیگری که سیدحسن خادم از ابوسراج نقل میکند به ماجرای خطای یکی از رزمندههای کم سن و سال در جبهه اشاره دارد. او میگوید: یکی از رزمندههای کم سن و سال خطایی کرده بود که این کار باعث عصبانیت شدید ابوسراج شده بود و او ضمن نصیحت آن رزمنده سیلی محکمی هم به گوشش زده بود. آن رزمنده چشم در چشم ابوسراج نگاه کرد و گفت این سیلی را به جای پدرم از شما میپذیرم و ابوسراج هم گفت این سیلی را به جای پسرم به تو زدم.
او ادامه میدهد: همیشه میگفت شما رزمندهها باید به گونهای رفتار کنید که مردم به شما اعتماد داشته باشند و ناموسشان را به شما بسپارند. یادم میآید در هنگام عملیات والفجر 8 بود که از فاو بیسیم زدند و گفتند ابوسراج بیاید آن طرف اروند. نماز مغرب و عشا را که میخواندیم واقعا حال و هوای دیگری داشت. سکوتش عمیقتر شده بود و بعد از نماز به فاو رفت و فردا عصر هم خبر شهادتش را شنیدیم.
سیدحسن میگوید: بعدها رزمندگانی که با او بودند از ساعات آخر زندگیاش چیزهای جالبی تعریف میکردند. ابوسراج بعد از نماز صبح گفته بود برای من فاتحه بخوانید. یادم میآید آن موقع بیشتر از 30 سال سن داشت و همرزمان نقشه کشیده بودند که او را برای زیارت به مشهد بیاورند و زمینه ازدواجش را فراهم کنند اما زیارت کرد و سریع برگشت.
لباس تمیز برای شهادت
میگوید: چند روز مانده بود به شهادتش نشسته بودیم و داشت لباسهایش را داخل ساکش می گذاشت. چند بار برای انتخاب لباسش دچار تردید شده بود. دائم لباس را داخل ساک میگذاشت و مردد بود کدام یکی را انتخاب کند. از او پرسیدم ابوسراج چه کار میکنی، یکی را انتخاب کن و او میگفت باید برویم حمام، خودمان را تمیز کنیم و با لباس خوب برای شهادت آماده شویم. آن موقع متوجه منظورش نشدم اما وقتی شهید شد به فلسفه کارش پی بردم.
تو به کربلا میروی و من اینجا تمام میشوم!
«سیدمحمد خلیلی» یکی دیگر از مجاهدان عراقی است که هم رزم و همسنگر ابوسراج در جبهه بود. او که مدت آشنایی اش با ابوسراج تنها سه ماه بود میگوید: در پادگان حمیدیه (ثامنالائمه) با او آشنا شدم. اما نگفته بودم من هم عراقی هستم. وقتی قرار بود عملیات والفجر 8 را آغاز کنیم درست زمان خداحافظی که داشتیم مهمات را بار میزدیم به او گفتم فلانی من هم مثل تو عراقی هستم. او هم لبخندی زد و گفت میدانستم. بعد هم با هم عربی حرف زدیم و وقتی خواستیم از هم جدا شویم گفتم ان شاءا... با هم به کربلا برویم اما او گفت شما به کربلا میرسی اما من اینجا تمام هستم.
او ادامه میدهد: یادم میآید وقتی در سومار بودیم باید در دل کوه سنگر میکندیم. در گرمای فراوان آنجا هر 15 نفر ما خسته شده بودیم. ابوسراج که مسئولیت ما را داشت بعد از ساعت ها کار رو کرد به ما و گفت هر کس خسته است برود برای استراحت و هر کس توانش را دارد بماند. همه رفتند اما من و او ماندیم و به حفر سنگر ادامه دادیم.
او اضافه میکند: به نقل از بزرگان دین میگفت: بعد از ناهار استراحت و بعد از شام پیاده روی کنید. او بسیار به تسبیحات حضرت زهرا(س) و سجده شکر بعد از نماز مقید بود.
دیگر همرزم او «سیدجعفر رضوی سطوتی» از روزهای پایانی عملیات خیبر به عنوان روزهای آغاز آشناییاش با ابوسراج یاد کرده و می گوید: روحیه مذهبی قوی داشت و خیلی ها او را به عنوان معلم و استاد اخلاق قبول داشتند.
او اضافه می کند: یادم می آید در مواقعی که جبهه آرام بود و عملیاتی در جریان نبود و رزمنده ها یک جا حضور داشتند او برای 10 روز اجازه می گرفت و ضمن گرفتن روزه در گرمای 50 درجه جبهه، توزیع غذای روزانه و نوشیدنی خنک بین رزمنده ها را عهده دار می شد.
سید جعفر ادامه می دهد: علاقه بسیاری به امام خمینی(ره) داشت. یکی از دفعاتی که رزمندگان را به دیدار با امام(ره) می بردند ابوسراج را هم بردند. وقتی برگشته بود با اشتیاق بسیار زیادی از دیدار با امام(ره) حرف می زد.
همرزم شهید ابوسراج به گفته خودش چیز زیادی از گذشته ابوسراج نمی داند اما می گوید: آنطور که خودش برای ما تعریف کرده بود اهل کرکوک بود و مخالفت شدیدی با رژیم صدام داشت. یکی از روزهایی که استخبارات صدام قصد دستگیری او را داشتند، یکی از دوستانش به او خبر داده بود. او هم تنها با مادرش خداحافظی کرد و به ایران آمده بود. تا آنجا که من می دانم قبل از ورود به لشکر 5 نصر در سپاه بدر بود.
آخرین دیدار
«آخرین باری که دیدمش دو سه روز قبل از عملیات بود. موقع نماز صبح بود و ما هم در خاک عراق بودیم. هوا خیلی سرد بود و او در علف زار نماز می خواند. بعد هم به فاو رفته بود و در نزدیکی کارخانه نمک، با اصابت گلوله تانک در نزدیکی او، پیکرش چند تکه شده بود. قبل از آن خیلی دوست داشت دوباره برای زیارت به مشهد بیاید اما میسر نشده بود. اما از آنجا که او از نیروهای لشکر 5 نصر بود، جنازه اش با سایر شهدای مشهدی به مشهد آمد در حرم طواف داده شد و جالب اینجاست که بعد از آن وصیت نامه اش پیدا شد که خواسته بود او را در گلزار شهدای قم به خاک بسپارند.
از زبان دیگران
لا به لای تورق صفحات اندکی که در فضای مجازی برای شهید ابوسراج وجود دارد، به خاطره «تقی عزیزی» یکی از رزمندگان دفاع مقدس از شهید ابوسراج رسیدیم.
او در مورد این شهید والا مقام اینگونه روایت می کند: قبل از عملیات خیبر، چهار ماه را برای آموزش در پادگان ظفر مستقر شدیم.آنجا با چند انسان بزرگ از جمله شهید ابوسراج ترکمانی که از مجاهدین عراقی بود، آشنا شدم. او از ترک زبانان کرکوک عراق بود که لیسانس انگلیسی اش را از انگلستان گرفته بود و چهار ، پنج سال بود که در ایران حضور داشت و بسیار عارف مسلک بود. اهل مطالعه تفسیر آیات و روایات بود و همیشه یک دیوان حافظ هم همراهش بود و اشعار عرفانی او را برای ما می خواند. زمانی که روحانی نداشتیم ایشان امام جماعت ما می شد و سوره های کوچک قرآن را بین دو نماز برای مان تفسیر می کرد و تذکرات اخلاقی می داد.
از جنبه سیاسی هم بسیار آگاه بود و به عنوان یک سخنران سیاسی هم در مساجد و جبهه، دعوت می شد و مسائل منطقه و خصوصاً جنایات صدام را تشریح می کرد. در والفجر هشت شهید شد. بدن مطهرش را در مشهد طواف دادند و سپس در میان مجاهدین عراقی در گلزار شهدای قم به خاک سپردند؛ همان جایی که وقتی هفتاد مجاهد عراقی یک باره شهید شدند، در آن جا دفن گردیدند.
مهندس «رضا نعیمی» نیز خاطره دلنشینی از دوران همراهی با شهید ابوسراج دارد. نعیمی که از فرماندهان دوران دفاع مقدس است می گوید: «سال 63 بعد از برگشت از عملیاتی که در منطقه میمک انجام شد به پادگان ظفر در ایلام برگشتیم شب در چادرها نشسته بودیم که آقای ابوسراج به جمع ما وارد شد و پس از صحبت های زیاد و پند و اندرزهای خوبی که برایمان گفت دو بیتی زیر را قرائت کرد که گویا احوال خودش و مجاهدین عراقی مستقر در ایران بود.
عاشـــــقم جانا نـــــــدارم خـــــــــــــــــانه ای
شب به کـــــــوی عشق، روز در ویـــــــــرانه ای
دل همی گوید بیــــــــــایید و بسازیم خانه ای
عاشقان کی خانه دارند، دل عجب دیوانه ای