دیدار با خانواده ای درنیشابور که عطر4 شهیدشان همچنان مشام را می نوازد
تعداد بازدید : 103
این خانواده هوای ملکوت دارد
غفوریان-صبح زود اولین پنج شنبه مرداد به طرف نیشابور حرکت می کنیم. هوا ابری است و خیس بودن کف خیابان ها از باران شب قبل حال و هوای این سفر کوتاه را دلنشین تر می کند. درمسیرمان حاج آقا رستمی، داماد خانواده ای که قرار است برای مصاحبه به سراغ اش برویم کلی از خانواده فتحی و شهدایشان برایم می گوید. او خودش سال ها در جبهه لباس رزمندگی به تن داشته وافتخار جانبازی هم نصیب اش شده است. میان صحبت های او، جاده حواسم را پرت می کرد. گاهی نگاهم به دوردست های جاده و دشت ها دوخته می شد و به این می اندیشیدم چگونه می شود که یک زن حاضر است شوهر، برادر، نوه و دامادش را فدای دین و وطنش کند و خود نیز سال ها در بنیاد شهید مددکار خانواده شهدا و غمخوارشان باشد و خم به ابرو نیاورد. جاده مثل همیشه سرانجام به انتها می رسد و ما به نیشابور می رسیم؛ صبح نیشابور همان طور که در تاریخ و ادبیات هم آوازه ای دارد دلچسب به نظر می آید. خیابان ها را یکی یکی طی می کنیم تا به خانه شهید می رسیم. پس از استقبال گرم فرزند بزرگ خانواده، خودمان را در جمع خانواده می بینیم. همان طور که حاج آقا رستمی در مسیر تعریف کرده بود، این خانواده آن قدر صمیمی و بی ادعاست که احتمالا توصیف اش برایم ناممکن خواهد بود. اما مادر و بزرگ خانواده حال و احوال اش این روزها کمی ناخوش است. روی تخت استراحت می کند و تکلم هم برایش مشکل شده است. دردهای فراق همسر، برادر، داماد و نوه در این سال ها از او کوه مستحکمی ساخته اما دردهای جسمی مدتی است که خانه نشین اش کرده است.
در این مجال تلاش می کنم گوشه ای از حماسه و ایثار خانواده شهیدان فتحی و حشمتی و داماد این خانواده، شهید علی محمد احمد یزدی را روایت کنم. پیکر پدر 12 سال مفقود بود
ابتدا از فرزند ارشد خانواده می خواهم که گفت وگو را با معرفی خانواده و مادر آغاز کند. حسن فتحی که زمان شهادت پدر 24 سال داشته «بسم ا. . . » می گوید و برایم این گونه نقل می کند: پدر من شهید محمدقاسم فتحی با مادرم حدود سال 1324 ازدواج می کند که ثمره این زندگی هفت فرزند یعنی دو پسر و پنج دختر است. پدرم اهل کار و تلاش و کسب روزی حلال و از کارکنان راه آهن بود. زمانی که جنگ آغاز شد همیشه از جبهه و جنگ صحبت می کرد تا این که خود نیز لباس رزم و جهاد به تن کرد و 12 اسفند 1361 خداوند او را برگزید و شهادت را در عملیات خیبر نصیب اش کرد. البته پیکر ایشان حدود 11-12 سال مفقود بود که سال 1372 پیکرش را شامل یک پلاک و چند تکه استخوان آوردند و شهادت اش اعلام رسمی شد. حسن آقا درباره این که موقع اعزام پدر به جبهه سن و سالش چقدر بوده و در چه واحدی مسئولیت داشته، می گوید که حدود 45-46 سال داشته که به عنوان بسیجی از طرف راه آهن اعزام شده و در قسمت حمل اسیر مشغول به کار بوده است. حسن آقا درباره دایی شهیدش هم می گوید:دایی ام صفرعلی حشمتی در عملیات رمضان سال 61 به شهادت رسید. سال 60 در والفجر مقدماتی به همراه حاج آقا رستمی (داماد بزرگ خانواده) خودم نیز در جبهه بودم و سال 61 هم در عملیات بدر توفیق حضور یافتم. از حسن آقا می خواهم از سال 62 بگوید؛ زمانی که برای پدر اعلام مفقودیت کردند.
من آن موقع در پردیس کرج بودم و آن جا کار می کردم. یکی از اقوام که از خبر مفقودی پدرمان مطلع شده بود پیش من آمد و گفت که شما پسر بزرگ خانواده هستی الان لازم است که به نیشابور برگردی و پیش مادر و برادر و خواهرانت باشی. از حرف ها و حالاتش تا حدودی حدس زدم و متوجه شدم که احتمالا برای پدرمان در جبهه اتفاقی افتاده است. بعد از اصرار من برای گفتن ماجرا، او که پسرعموی پدرم بود گفت: پدرتان در جریان عملیات مفقود شده است. من آن موقع خیلی ناراحت و متاثر بودم چون از حدود چهار پنج ماه قبل از آن از نیشابور به کرج آمده و پدر را ندیده بودم. خاطرم هست همان موقع که نیشابور بودم پدرم از این که می خواست به جبهه برود آن قدر خوشحال بود که گویی تمام دنیا را به او داده اند و انگار تازه متولد شده است. بالاخره من به نیشابور برگشتم. حدود ساعت 4 صبح بود که به نیشابور و خانه رسیدم و در اولین لحظه که وارد حیاط خانه شدم در آغوش مادر هر دو گریه کردیم. آن لحظه را هیچ گاه فراموش نمی کنم. نمازهای صبح پدر
وی می گوید: با گذشت این همه سال هنوز نمازها و عبادت های صبحگاهی پدر در ذهنم هست، بیشتر صبح ها وقت نماز به یاد نمازها و قرآن خواندن هایش می افتم که با صدای بلند قرائت می کرد. پس از نماز و قرآن، دعای فرج را با صدای بلند می خواند و شاید باورتان نشود انگار صدای مناجات هایش هنوز در گوشم هست. در انتظار خبر شهادت
سپس با حسین آقا دیگر فرزند شهید محمدقاسم فتحی هم کلام می شوم. او موقع شهادت پدر سرباز بوده و حدود 18-19 سال داشته است.از حسین آقا می خواهم از سال 70 زمانی که پیکر پدر را آوردند و اعلام شهادت رسمی شد برایم بگوید که این چنین می گوید: پس از این که بازگشت اسرا تمام شد و از پدر خبری نشد ما دیگر باید منتظر اعلام خبر شهادت پدر می بودیم تا این که سال 70 یک روز از بنیاد خبر دادند پیکر پدر را به همراه پیکر 71 شهید به معراج شهدای نیشابور آورده اند. مادر ما آن موقع در بنیاد به صورت افتخاری در بخش مددکاری در خدمت خانواده شهدا بود بنابراین در جریان بازگشت پیکر پدر و دیگر شهدا بود. روزی که پیکرها را آوردند همه خانواده به معراج رفتیم. آن جا خانواده های 70 شهید بر سر پیکرهای شهیدانشان بودند. حال و هوای معنوی خاصی حاکم بود همه آن ها پس از سال ها بر سر پیکر شهیدانشان رسیده بودند و واقعا صحنه عجیبی بود.
روی یکی از تابوت ها نوشته بود «شهید محمدقاسم فتحی، محل شهادت جزیره مجنون». همه روی تابوت افتاده بودیم و گریه می کردیم. به هر حال پس از حدود 12 سال پدرمان آمده بود. پس از آن، تشییع جنازه باشکوهی برای 71 شهید برگزار شد و پیکرها در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. از آن به بعد تازه پدرمان یک سنگ مزار داشت که می توانستیم پیش او برویم. دیدار با پدر در جبهه
من سربازی را در خرمشهر بودم. او که در مسیر ریل سازی با قطار دو نوبت به دیدنم به خرمشهر آمد خاطرم هست به من می گفت که حسین جان به نظرت من می توانم به جبهه بیایم؟ خیلی دوست داشت که به جبهه برود و در خط مقدم حاضر شود. بار دوم با لباس بسیجی آمده بود. یادم هست که آن موقع جبهه شلمچه در اوج جنگ و آتش بود وقتی مجروحان را می دید آرام و قرار نداشت و نمی توانست تحمل کند که این لحظات را در خط مقدم رزم حضور نداشته باشد.
آن جا درخواست داد که بتواند به منطقه اعزام شود که سرانجام اعزام شد. من که آن موقع خرمشهر بودم دو نوبت برای دیدنش رفتم. حسین آقا خودش هم 17 ماه سابقه حضور در جبهه دارد و در دو عملیات بیت المقدس و فتح المبین حضور داشته، در فتح خرمشهر هم جانباز می شود. یک رزمنده بی ادعا
ابوطالب حشمتی مردی سپیدموی و دوست داشتنی که برادر حاجیه خانم حشمتی و برادر همسر شهید فتحی است، هشت سال در جبهه حضور داشته و 30 درصد جانبازی دارد. او آن قدر صمیمی و بی ادعاست که وقتی می خواهد از خودش وخاطرات و جانبازی اش بگوید اظهار شرمندگی می کند و می گوید: ما برای خدا رفتیم.
سال ها با سردار شهید شوشتری از زمان درگیری ها با منافقین تا سال های متمادی در جبهه در کنار او بوده است. خاطرات زیادی از شوشتری و برونسی دارد که ای کاش می شد روزی خاطرات ناب و دست نخورده این رزمندگان بی ادعا و بی آلایش دفاع مقدس در جایی ثبت و ضبط شود که بعید می دانم تاکنون نهاد یا مسئولی برای ثبت خاطرات آن ها به سراغشان رفته باشد!
می گوید: زمان حضورمان در جبهه یکی بود البته ما در تیپ امام جواد(ع) و ایشان در تیپ امام موسی کاظم(ع) بود. از خاطره آخرین دیدارش با شهید فتحی در منطقه الحدید نقل می کند، با وجود سن و سال بالا اما خاطراتش را با جزئیات تعریف می کند که متاسفانه در این مجال اندک نمی توانم آن را در این گزارش بیاورم. از حاج آقا حشمتی می خواهم درباره برادر بزرگش شهید صفرعلی حشمتی بگوید. می گوید: صفرعلی در شلمچه و در عملیات رمضان به شهادت رسید. او در گردان یدا. . . بود. درباره او باید از آخرین دیدارم قبل از اعزامش بگویم که وصیت جالبی کرد. او مکبر وخادم مسجد امام حسن عسکری(ع) نیشابور بود که البته شغل اش بنایی بود. وصیت اش مربوط به این بود که قرار بود برای فرزندش جشن عروسی بگیرند. گفت که اگر من شهید شدم خانواده عروس هر طور خواستند مراسم را با آبرو و عزت برگزار کنید. خاطرات اودرباره شهادت برادر شهیدش صفرعلی شنیدنی است و امیدوارم در گزارشی دیگر بتوانم آن را در همین صفحه منتشر کنم. او صحبت هایش را با یک شعر خاتمه می دهد. تصویر 3400 چهره شهید
عباسعلی حشمتی دیگر برادر این خانواده، هنرمند نقاش و شاعر است. وی می گوید: دردوران دفاع مقدس و پس از آن چهره بیش از سه هزار و 400 شهید را نقاشی کردم که بیش از 90 درصد چهره 2300 شهید نیشابور را نقاشی کرده ام و دو کتاب شعر نیز به لهجه محلی نیشابوری سروده ام و به چاپ رسیده است. او درباره شوهرخواهرش، شهید فتحی و برادر خودش شهید حشمتی می گوید: این دو نفر از مبارزان با بینش و بصیرت قبل از انقلاب بودند که حتی زمانی که امام(ره) از فرانسه به ایران تشریف آوردند برای حضور در مراسم استقبال با هم به تهران رفته بودند. شهید فتحی حقیقتا یک انسان مومن و بااخلاص بود. قبل از این که استخدام راه آهن شود کشاورزی می کرد و همه تلاش اش این بود که رزق حلال برای خانواده اش تهیه کند. خانواده ما و خانواده خواهرم همه در دو قسمت یک حیاط بزرگ زندگی می کردیم. خاطرم هست شهید فتحی صبح ها که برای نماز بیدار می شد، نماز و قرآن را با صدای بلند می خواند و تقیه خاصی برای عبادت های صبح داشت. شهید فتحی پس از چهلم شهادت برادر ما آقا صفرعلی نتوانست طاقت بیاورد و به جبهه رفت. آخرین دیداری که با او داشتم در ایستگاه راه آهن بود. شاید باورتان نشود با خودم گفتم که او برود دیگر برنمی گردد. چهره اش آن قدر ساده و بی آلایش و معصوم بود که انتظار شهادت را می شد در چهره اش دید و همین طور هم شد که او رفت و دیگر بازنگشت.
من سال 1362 در جبهه کردستان بودم. به خاطر دارم که چند نوبت نامه نوشتم و از احوال خانواده پرسیدم، اما در پاسخ نامه نمی گفتند که آقامحمدقاسم مفقود شده. در واقع پس از این که به نیشابور برگشتم، در راه آهن متوجه شدم که او مفقود شده و پیکرش بازنگشته است. سال 1363 که مجدد به جبهه رفتم، در منطقه چزابه یکی از پیکرهای شهدا را روی رمل ها دیدم که تمام پیکر و لباس اش سالم بود، اما این پیکر سر بر تن نداشت. هیچ گاه این صحنه را فراموش نمی کنم. آن موقع به این فکر می کردم که خانواده این شهید اگر این پیکر را این گونه ببینند، چه حالی خواهند داشت. آن موقع تا مدت ها صحنه این شهید جلوی چشمم بود که به همین بهانه شعری سرودم:
شهیدان د اینجه بی پُلاک اند
کنار رفتگان ما به خاک اند
خوشا بُر حالشان روز قیامت
همه شان بی گناه اند پاک پاک اند. . .
او در انتها یک دوبیتی درباره داعش به لهجه نیشابوری برایمان می خواند: مدافع حرم
سَرت رَه پِش یار بالا کو بابا
دیلت رَه قد یَک دُریا کو بابا
جُلاو داعشی سینه سپَر کو
بچیکن ماشه بسم الله کو بابا اولین نام نوشته شده بود: «شهیدصفرعلی حشمتی»
به سراغ حاج آقا علی اکبر رستمی، داماد بزرگ خانواده می روم. او در مسیر مشهد تا نیشابور از خانواده فتحی و حشمتی برایم بسیار گفت. حاج آقا رستمی خودش پاسدار بازنشسته و از جانبازان دفاع مقدس است که یکی از فرزندانش نیز در خدمت سربازی طی یک حادثه به شهادت رسیده است. می گوید: از وقتی وارد خانواده شهیدفتحی شدم، ایشان را شخصی باتقوا و با بینش عمیق اسلامی دیدم، به ویژه همیشه شاهد ارادت فراوانش به حضرت امام(ره) بودم. او درباره شهیدحشمتی هم برایم می گوید: حدود سال 61 که من در گردان عبدا. . . معاون سردارشوشتری بودم شهیدحشمتی در گردان یدا. . . بود. در اهواز و در هوای 50درجه این شهر در محلی که رزمندگان مستقر بودند، روزی دیدم شهیدحشمتی مشغول گودبرداری است. پرسیدم این جا را برای چه حفر کرده ای؟ گفت: داریم برای بچه ها سرویس بهداشتی و حمام درست می کنیم. این جا رزمنده ها اذیت می شوند. چهره اش در آن گرما پر از عرق شده بود و روی صورت اش گِل نشسته بود. برایش فرقی نمی کرد که در جبهه قرار است چه کار کند، مهم این بود که به جبهه و رزمندگان خدمت کند. همان شب عملیات انجام شد، فردایش که پیکرها را باز می گرداندیم، من آن جا دیدم که در فهرست دفتر معراج شهدا اولین نام نوشته شده بود «شهیدصفرعلی حشمتی».
حقیقتا شهید بزرگواری بود و امثال این شهید بسیار هستند که از نظر اعتقادی و شخصیتی متأسفانه گمنام مانده اند و جامعه آن ها را نمی شناسد.
از حاج آقا رستمی می خواهم درباره داماد این خانواده شهید علی محمد احمدیزدی نیز برایم بگوید.وی میگوید:شهید «احمدیزدی» اهل کرج و او هم آدم مخلص و باایمانی بود. او با خانواده فتحی در کرج آشنا شده بود که دختر ایشان را خواستگاری کرد. برای مراسم که به نیشابور آمده بود، قرار بود پس از آن به جبهه برود. یک روز با هم صحبت می کردیم، به من می گفت آقای رستمی به نظر شما من شهید می شوم؟ به او گفتم وظیفه ما این است که برای اسلام جهاد کنیم، حالا اگر شهید هم شدیم که چه عالی است. بعد می گفت اصلا من می خواهم شهید شوم. اگر اشتباه نکنم هشت روز مانده بود به پایان خدمت اش که در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. فکر می کنم شهیداحمد یزدی فقط مدت سربازی اش را با همسرش یعنی دختر شهیدفتحی زندگی کرد و به شهادت رسید و مدتی پس از آن هم آقای سلیمانی با همسر شهید ازدواج کردند. و مادر. . . ای کاش مادر و همسر شهیدفتحی، حاجیه خانم حشمتی هم می توانست حرف بزند.
او حرف های ما را می شنید و حتما هم کلی حرف برای گفتن داشت. حسن آقا درباره مادر می گوید: ما به اندازه تمام دنیا ممنون او هستیم. او برای ما زحمات بسیاری کشیده است. سال ها در بنیاد شهید برای خانواده شهدا کار کرد و غمخوارشان بود. او می گفت ما خانواده شهید هستیم و می دانیم در دل خانواده شهید چه می گذرد. خیلی برای خانواده های شهدای نیشابور زحمت کشید. در گرما و سرما، در شهر و روستاها از آن ها عیادت می کرد و به همراه دیگر همکارانشان در بنیاد شهید جویای حال خانواده شهدا بودند. او حقیقتا یک زن صبور و با صداقت و با تقواست.
حسین دیگر فرزند حاجیه خانم حشمتی هم این طور می گوید: هرچه از این مادر بگویم، کم گفته ام، او واقعا یک زن نمونه است.آقای رستمی، داماد خانواده هم به همین نکات اشاره می کند و می گوید: حاجیه خانم حشمتی تمام تلاش اش را کرده که بتواند راه و روش حضرت زینب(س) را در زندگی اش ادامه دهد. به نظرم در این زمینه چه قبل از انقلاب، دوران دفاع مقدس و چه پس از جنگ در این کار و در پیروی از حضرت زینب(س) موفق بوده است.وقتی از حاج آقا ابوطالب حشمتی، برادر حاجیه خانم می خواهم درباره خواهرش برایم بگوید، او با بیان این که این ها حق بزرگی بر گردنمان دارند، شعری را قرائت می کند:
شبی بی مادری را شام یلدا می کنم یا نه
در عالم، تو بهتر از مادر پیدا می کنی یا نه
خجالت دارم ای مادر بودی شدم خارت
از آن هم خون به دل باشم که خون کردم دل زارت
او ادامه می دهد: این مادر طی همه این سال ها با شهیدانی که در خانواده بود، سختی زیادی را تحمل کرد. او از هر نظر که حساب کنید، یک زن نمونه و باتقواست . پس از درگذشت مادرمان، این خواهرمان هم برایمان مادر بوده و هم خواهر. ما همیشه قدردانش هستیم و ان شاءا. . . شفا پیدا کند و دوباره باز بتوانیم با او حرف های برادرانه و خواهرانه بزنیم. مهربانی اش ...
آقای ابوالفضل سلیمانیان هم که 28سال داماد این خانواده است، خاطره ای برایم روایت می کند و می گوید: حاجیه خانم خیلی مهربان است. ما چند بار با هم مسافرت رفته ایم. مکه، کربلا و سفرهای داخلی هم چند بار با ایشان همراه بودم. مهربانی ها و دلسوزی های او آن قدر زیاد است که این احساس اش باعث شده همیشه به فکر بچه ها، خانواده و دیگران باشد. امیدوارم ان شاءا. . . حالشان کامل خوب شود که مجدد در جمع خانواده از گرمای حضورش بیشتر بهره ببریم.
جانباز 70 درصد خانواده و یک خاطره
و اما دیگر داماد خانواده، حاج آقامحمد رستمی جانباز 70درصد دفاع مقدس است که کمی دیرتر به جمع ما می پیوندد. جراحت های جانبازی حالا چشم ها و بینایی اش را هم دچار مشکل کرده است.
درباره شهیدفتحی می گوید: اوایل انقلاب ما در پایگاه بسیج یک شب نگهبانی داشتیم. من هنوز دامادشان نشده بودم. اطلاع داشتم که قرار است امشب برای دخترشان خواستگار بیاید.
دیدم آقای فتحی با لباس بسیجی به پایگاه بسیج آمده. گفتم آقای فتحی مگر شما امشب میهمان ندارید؟ گفت: اتفاقا امشب قرار است برای دخترم خواستگار بیاید ولی چون من وظیفه ام است که امشب در پست نگهبانی پایگاه باشم، به نظرم آمد که این کار مهم تر است. او واقعا چنین آدم مخلصی بود که شاید امثال ما آن چنان که باید این خلوص و مهربانی ها را قدر ندانستیم.
گفت وگوی من با خانواده شهیدان فتحی و حشمتی تمام می شود، مادر را می نشانند و من چند عکس می گیرم. وقت خداحافظی وقتی از حاجیه خانم خداحافظی می کنم، می خواهم برایم دعا کند، دست هایش را به سختی به آسمان دراز می کند و چند کلمه ای نامفهوم چیزی می گوید.
نمی دانم چه دعایی برایم کرد ولی در آن لحظات حس خیلی خوبی داشتم. خداحافظی می کنیم و باز دوباره در مسیر جاده به دوردست ها می نگرم. . . این بار اما دشت ها به نظرم خیلی سرسبز و زیبا می آمد. . .
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 0
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.