داستانی خواندنی درباره فواید ثبت مخارج زندگی
تعداد بازدید : 159
هزینه ها را به زنجیر بکشید
نویسنده : جواد غیاثی economic@khorasannews.com
- نزدیک نیمه شب بود. دوچرخه را کنار دیوار گذاشت و به سمت مغازه حرکت کرد. سفیدی چشمانش برق می زد اما چیزی از چهره اش در تاریکی پیدا نبود. وارد شد و شال گردنش را باز کرد. چهره آفتاب سوخته و ابهت نگاهش برایم آشنا بود ولی حافظه ام یاری نمی کرد. انگار منتظر ماند تا خرید من تمام شود اما وقتی دید منتظر راه افتادن دوباره کارتخوان هستم و فروشنده هم عجولانه در حال جمع کردن وسایل و خاموش کردن چراغهاست، به سختی لب به سخن گشود. چهره اش تناقضی را فریاد می زد؛ انگار زبونی آنچه لب هایش می خواست بگوید، خاری بود در ابهت و غرورِ چشمانش. فروشنده گفت یادتون رفته چی میخواستین آقا!؟ از قالب خودش بیرون آمد و گفت دو تا کنسرو ماهی میخوام. فقط... فقط... پول همراهم نیست میشه بعدا پرداخت کنم؟ فروشنده گفت من شما رو نمی شناسم آقای محترم. گفت همین دو تا کوچه پایین تر می نشینیم. انتهای کوچه روبه رویِ... فروشنده با عصبانیتی توام با خستگی و بی حوصلگی گفت شرمنده ام آقا. من فقط فروشنده ام. سریع وارد بحث شدم؛ من شما رو قبلا جایی دیدم؟ با دقت به من نگاه کرد و گفت: تابستان دو،سه سال قبل. بنایی داشتین. همه چیز یادم آمد. سریع دو تا از ویژگی هایش یادم آمد؛ در کارش بسیار دقیق و مصمم بود اما در تعامل با اطرافیان کمی بیشتر از آنچه باید منعطف بود و «بله گو» !
صفحه کارتخوان روشن شد. فروشنده گفت کارتتون رو بدین. گفتم لطفا پول دو تا کنسرو همسایه رو هم از کارت بکشین. از مغازه که خارج شدیم گفت تا چند روز آینده پولتون رو پس میدم مهندس! همان جای قبلی می نشینید؟ گفتم من مهندس نیستم، نویسنده ام. قابل شما رو نداره. مگه این روز ها وضعیت کار خرابه؟ گفت نه. بدتر از قبل نیست اما همیشه حساب دخل و خرجم از دست در می رود. وقتی پول دارم برای خوشحال کردن بچه ها ولخرجی می کنم و گاهی برای یک شام هم در تنگنا می مانیم. اینجور وقت ها، اغلب به خانواده سخت می گیرم و با وعده دلشان را خوش می کنم اما امشب نتوانستم! لبخندی زدم و گفتم من هم همین مشکل را داشتم اما چند وقتی است برایش راه حلی یافته ام.
سعید دست به قلم می شود
چند روز بعد که سعیدآقا برای پرداخت بدهی اش پیش من آمد فرصتی شد تا کمی با هم صحبت کنیم. گفتم چرا هزینه ها و درآمد های ماهیانه ات را یادداشت نمی کنی؟ برای مدیریت دخل و خرج ها و هزینه زندگی خیلی کمک می کند؛ مخصوصا برای من و شما که درآمد ثابتی نداریم. گفت چه فرقی می کند مهندس؟ با ثبت مخارج معجزه که نمی شود؛ نه در کار و درآمد من و نه در اخلاقم. راستش وقتی در جیبم پول هست و بچه ها چیزی می خواهند دوست ندارم بگویم نه. برایشان بستنی و چیپس و پفک می خرم تا خوشحال شوند. وقتی هم ندارم می گویم که فعلا پول نداریم. گفتم حالا شما امتحان کن. تمام مخارجت را توی دفترچه بنویس. سررسیدی قدیمی توی کیفم داشتم. روی برگ هایش نوشتم: 1-هزینه های خوراکی معمولی 2-پوشاک 3- بهداشت و درمان 5-آب، برق، گاز و اجاره 6 - تفریحات و خوراکی های غیرضروری 7- قبض تلفن و شارژ گوشی و اینترنت 8- مخارج آموزش و تحصیل
هزینه هایت را با این تفکیک بنویس. گفت ای آقای مهندس! من عادت کرده ام به این جور زندگی کردن. گفتم ان شاءا... که من روزی مهندس می شوم (!) و شما هم با همین کار ساده این مشکل را از زندگی ات حذف می کنی!
فقط یک نکته؛ حساب درآمدت را پیش خودت نگه دار اما حساب مخارج را بده دست خانم و یا حتی بچه ها. فکر کنم پسرت الان کلاس هفتم، هشتم هست حداقل؟ گفت کجایی مهندس جان؟ امسال انتخاب رشته کرده و رفته رشته ریاضی. می خواهد مهندس شود! گفتم خدا رو شکر. مطمئن باش بعد از چند ماه نوشتن مخارج، دستت می آید که در ماه چقدر باید خرج مثلا تفریحات کنی. خوراکی ها چقدر؟ قبض ها چقدر و... بعد همین را خیلی راحت به بچه ها بگو؛ سهم تفریحات مثلا 50 هزار تومان در ماه است. هزینه قبض ها و شارژ گوشی هم 120 هزار تومان در ماه. هرچه که در قبض ها صرفه جویی شود صرف تفریحات می شود. فقط چند ماه همه چیز را به تفکیک بنویس تا حساب دستت بیاید. سری تکان داد و گفت: باشد مهندس جان. ببینم چه می شود؟ ! سررسید را گرفت. صفحه مخارج خوراکی را باز کرد و نوشت: دو عدد کنسرو ماهی، 8 هزار تومان!
از سررسید قدیمی تا اکسل و نرم افزار اندرویدی!
از دفتر مجله بیرون آمدم. روز خوبی نبود. انگار سوژه ها و ایده هایم برایشان تکراری شده است. نزدیک غروب بود. حوصله اتوبوس نداشتم. کنار خیابان منتظر تاکسی مانده بودم که یک پراید جلوی پایم ترمز زد. سوار شدم و گفتم مستقیم تا آخر نخریسی لطفا. راننده گفت: میشه سه هزار تومن. یادت نره تو دفترت بنویسی مهندس! شاید 5-6 سال بود که سعید را ندیده بودم اما این بار خیلی زود یادم آمد. بعد از احوال پرسی، برگشت و گفت: کار دست ما دادی مهندس! پسرم نافرم پیگیر این قصه دفتر حساب و کتاب شد؛ عشق حساب و کتاب و برنامه ریزیه! از همون دفتر شروع کرد. بعد که براش گوشی خریدم نرم افزار مدیریت مخارج نمی دونم چی چی نصب کرد و... خلاصه که مو رو از ماست میکشه بیرون. با دقت 50 تومن همه چیز رو ثبت می کنه! اولاش اصلا حال نمی کردم باهاش. اگه سماجت پسرم نبود ادامه اش نمی دادم. ولی انصافا خیلی مفید بود این ثبت مخارج.
با این دفتر فریب این هایپر ها را نمی خورم
یک فایده مهمش این بود که موقع خرید یک سابقه طولانی از قیمت ها و کیفیت در دست داشتم. مثلا یک بار که برای خرید به هایپر رفته بودیم. زده بود بسته 10 تایی شامپو بخرید با 30 درصد تخفیف! همسرم گفت بیا بخریم. می صرفد. گفتم ما که خیلی استفاده نداریم. گفت خوب 30 درصد تخفیف داره. پسرم نزدیک تر رفت و نگاهی به بسته ها انداخت. بعد هم گوشی اش را درآورد و نرم افزار جادویی اش (!) را باز کرد. با اصرار خانم رفتم که خرید کنم که پسرم گفت نخرید پدرجان، به صرف نیست. از خدا خواسته گفت چرا پسرم؟ ببینید آخرین بار 2 ماه قبل شامپو خریده ایم. هم قیمت همین ها اما وزن خالصش حدود 20 درصد بیشتر بوده. لذا عملا 10 درصد تخفیف دارد. ضمن این که ما آنقدر استفاده نداریم. الان پول می دهیم و شاید تا 6 ماه دیگر هم استفاده نکنیم. می خواست برود سراغ حساب و کتاب نرخ سود و اینا که گفتم باشه نمی خریم. خلاصه این که داشتن این سابقه و دسترسی به آن خیلی خوب است. موقع انتخاب بین خرید فله یا بسته بندی، خرید کلی یا جزئی و بسیاری مواقع دیگر سریع سری به خرید های قبلی می زنیم و قیمت ها و کیفیت یادم می آید.
گفتم دمت گرم سعیدآقا. چقدر حرفه ای شده اید در خرید و مدیریت هزینه ها. از همین محل دوچرخه را تبدیل به پراید کرده ای؟ خندید و گفت نه. این مدیریت هزینه ها خیلی کمک کرد تا بتوانیم پس انداز کنیم اما بهبود وضعیت زندگیمان بیشتر به خاطر رونق بازار و شروع خیاطی همسرم بود. بعد از چند ماه موضوع ثبت هزینه ها توسط همه اعضای خانواده پذیرفته شد. از آن وقت واقعا همه همراهی کردند. می گفتم ماهانه یک میلیون تومان مخارج داریم. سهم هر بخش هم معلوم بود. اضافه درآمدم را پس انداز می کردم. مخصوصا حالا که با خرید ماشین مسافرکشی هم می کنم. اول که ماشین خریدم اصلا راضی نبودم. می خواستم بفروشمش که به ذهنم رسید مسافرکشی کنم. گفتم چرا؟
خرید خودرو به ضررم بود
باز شروع کرد به حساب و کتاب و از دفترش شاهد آورد. حوصله گوش کردن نداشتم. با خودم گفتم کاش سوال نمی کردم. می خواستم از درس و تحصیل پسرش بپرسم تا بحث عوض شود که دیگر دیر شده بود. ببین مهندس جان. برای همین ماشین فسقلی باید سالی حدود 600 تومن هزینه بیمه بدم. آخر سال گذشته وقتی حساب هزینه ها را مرور می کردم دیدم بیش از یک میلیون و 300 هزار تومن خرج تعویض روغن و تعمیرات کرده ام. یعنی در یک سال دو میلیون تومن. هزینه بنزین هم که به جای خود. در حالی که در سال قبل که خودرو نداشتم، حتی با حساب هزینه سفر خانوادگی سه روزه، مجموعا کمتر از 900 هزار تومان صرف حمل و نقل کرده ام! بیش از 500 هزار تومن هم بنزین خریده بودم. چند بار هم که جریمه شده بودم. یعنی این ماشین 2.5 برابر برایم هزینه تراشیده. گفتم خوب خیلی راحت تری دیگه. لازم نیست منتظر اتوبوس باشی وقتت تلف شود. گفت درست است اما برای من خیلی فرق نمی کند. معمولا داخل شهر همه جا با اتوبوس می شود رفت. مسافرت هم که زیاد نمی روم. نهایتا یکی دو بار در سال. برای کسانی که خیلی این طرف و آن طرف می روند حرف شما درست است مهندس.برای عوض کردن بحث رفتم سراغ تکیه کلام اعصاب خرد کنش؛ باور کن سعید آقا من مهندس نیستم. نویسنده ام. داستان می نویسم. البته الان نه ایده جذابی دارم برای نوشتن و نه کسی نوشته هایم را می خرد. آهی کشید و گفت: خسته نبینمت مهندس! توکل کن درست میشه. اصلا قصه همین آشناییمون رو بنویس و تاثیری که ثبت مخارج میتونه رو زندگی بذاره. هم ممکنه جذاب باشه و هم مفید. پوزخندی زدم و گفتم: رد نشی سعیدآقا رسیدیم. آن وقت فکر هم نمی کردم که این قصه جذاب باشد اما وقتی بیشتر فکر کردم نظرم عوض شد.