با لب های خشکیده شهید شد
مروری بر چند خاطره درباره قهرمان چزابه، سردار شهید حسن علیمردانی
گروه پلاک عزت - وقتی آقای صبوری که فرماندهی عملیات چزابه را به عهده داشت زخمی شد ،خبر دادند که یک فرمانده جدید برای گردان می آید. محور چزابه به شدت زیر باران تیر و گلوله قرار داشت و به همین خاطر رفت و آمد خودرو به این منطقه غیر ممکن بود وکسی که می خواست به خط بیاید، باید تمام مسیر را پیاده طی می کرد. به محض اینکه خبر دار شدم فرمانده جدید به سمت چزابه به راه افتاده بلافاصله با موتور سیکلت به دنبالش رفتم.در مسیر به یکی از رزمندگان سپاه برخوردم که به آرامی به سمت چزابه می آمد ،کنارش ایستادم و گفتم :«کجا میری برادر؟»
گفت: میرم خط
پرسیدم :خط چیکار داری ؟
گفت :«منو فرستادند برم خط چزابه »
لبخندی زدم و گفتم:نکنه فرمانده جدید ما شما هستی ؟
با آرامش گفت:بله.من حسن علیمردانی هستم .
(روایت از علی اصغر رفاهی -همرزم)
آن مرد آمد
جنگ در چزابه به قدری سخت شده بود که رزمندگان ،دیگر توان جنگیدن نداشتند ،از سویی عراق به دلیل اهمیت تنگه چزابه با تمام قوا به میدان آمده بود .در این شرایط روحیه،صلابت و جنگاوری فرمانده علیمردانی جان تازه ای به رزمندگان می داد. هر جا احساس می کرد رزمنده ها خسته شده اند، با شور و حرارت رزمنده ها را به مقاومت دعوت می کرد .در بدترین شرایط و پرخطر ترین نقاط که کسی جرات حضور در آنجا را نداشت، حضور پیدا می کرد و حضورش همیشه گره گشا بود. روزهای آخر زخم های زیادی بر بدنش داشت اما همچنان ایستاده بود و می جنگید.همیشه در حال فعالیت بود گاهی آن قدر خسته می شد که به تفنگش تکیه می داد و ایستاده چرت می زد.
(روایت از بقایی - همرزم شهید )
مین هایی که خنثی شده بود
منطقه چزابه پر از ماسه های روان بود و تا چشم کار می کرد عراقی ها مین ضد تانک کاشته بودند. علیمردانی در کار خنثی کردن مین ،مهارت فوق العاده ای داشت و با مهارت کامل این کار را انجام می داد .
یک روز که با انبوه مین های ضد تانک روبه رو شده بودیم، فرمانده با مرکز تماس گرفت و در خواست کرد برای خنثی کردن مین ها نیرو بفرستند . باوجود گذشت یک روز از تاریخ تماس نیرو نیامد . بالاخره فرمانده خودش دست به کار شد . با آرامش تمام مین ها را جمع کرد ،حتی یک مین را از قلم نینداخت .زمانی که بچه های کمکی از مرکز رسیدند در کمال ناباوری ،با انبوهی از مین به اندازه بار یک کامیون روبه رو شدند و منطقه کاملا پاکسازی شده بود.
(روایت از احمد جاویدی -همرزم)
فرمانده گردان بود اما سنگر نداشت
یک تنه کار یک گردان را انجام می داد فرمانده گردان بود اما سنگر نداشت ،در زیر آتش دشمن تمام قد بالای خاکریز می ایستاد ومی جنگید .آن قدر آر پی جی زده بود که از گوش هایش مدام خون می آمد.بدنش پر از ترکش بود اما با این زخم ها از پا نمی نشست .برای اینکه ماسه ها جلوی سرعت عملش را نگیرد با پای برهنه روی خاکریز راه می رفت .یک آر پی جی هم مدام روی شانه اش داشت .در تنگه چزابه از مجموع ابزارهای جنگی ،خمپاره شصت ،دوشکا،آرپی جی و تیر بار داشتیم که آنها را با فاصله چند متری جاسازی کرده بودیم وبچه ها داخل سنگر مستقر بودند و در زمان عملیات پشت سلاح ها قرار می گرفتند و تیر اندازی می کردند . فرمانده علیمردانی برنامه ریزی کرده بود که بچه ها طوری عمل کنند که دشمن احساس کند تعداد ما به اندازه چند لشکر است و خط پر از نیرو است .
با تمام سلاح ها و نحوه کار کرد آنها آشنایی داشت و با تسلط تمام از همه آنها استفاده می کرد.اطلاعات نظامی بالایی داشت و به معنای واقعی از ستون های چزابه بود.(روایت از یل پور -همرزم )
با لب های خشکیده شهید شد
از دور ،چهره اش را دیدم که به سمت سنگر می آمد .توان راه رفتن نداشت .بیشتر از سه روز بود که آب و غذا نخورده بود .نزدیک من که رسید ،خستگی از چهر ه اش می بارید .نگاهی به صورتش انداختم ،ترکش به گونه اش خورده بود و از جای زخم خون جاری شده بود؛ چند ترکش هم به بدنش خورده بود و آثار خون روی لباسش دیده می شد.گفتم :«فرمانده چای آماده است قبل از رفتن گلویی تازه کنید» داخل سنگر شدیم و او در حالی که به شدت در فکر فرو رفته بود گوشه ای از سنگر نشست. لیوان چای را به لب های خشکیده اش نزدیک کرد هنوز حتی یک جرعه از چای را نخورده بود که لیوان را روی زمین گذاشت و در حالی که ذهنش به شدت مشغول بود از سنگر خارج شد. داخل لیوان را که نگاه کردم دیدم لیوان از خون گونه فرمانده که ترکش خورده بود پر شده.هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که شهید غلامرضایی سراسیمه وارد سنگر شد و گفت: «فرمانده علیمردانی شهید شد».
(روایت از محسن افخمی روحانی –همرزم)
خداحافظ فرمانده
شمار مجروحان و شهدای چزابه بسیار زیاد بود .حساب کار از دستمان در رفته بود. امکانات،دارو و بقیه تجهیزات پزشکی هم تمام شده بود.حسابی کلافه شده بودم.
در آن شرایط سخت ،خبر آوردند که فرمانده علیمردانی شهید شده است. خبر را بارها شنیدم اما باورم نمی شد.وقتی اورا به بهداری آوردند سر و صورت و بدنش پر از خون بود. تمام خاطراتی که با او داشتم مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم گذشت.بالای سرش که رسیدم، سعی کردم سرو سامانی به پیکرش بدهم. تعداد ترکش ها از حد شمارش بیرون بود .بچه های بهداری پیکرش را روی تخت گذاشتند.تعداد زیادی شهید و مجروح به بهداری آوردند . 30 ماشین نیسان داشتیم که مرتب مجروح و شهید می آوردند.شهید علیمردانی خیلی تنومند بود و هر کاری می کردیم کفن بسته نمی شد، با هر زحمتی بود سر وته کفن را جمع کردیم .نگاهی به چهره اش انداختم و دستی به صورتش کشیدم .گره کفن را محکم کردم و آرام در گوشش زمزمه کردم: خداحافظ فرمانده. دیدار به قیامت.(روایت از احمد جاویدی -همرزم)
«خاطرات برگرفته از کتاب علی مرد»
علی مرد
کتاب «علی مرد» خاطراتی از همرزمان شهید حسن علیمردانی درباره این شهید است که به قلم ملیحه بذری به رشته تحریر درآمده است.این کتاب را انتشارات سیمرغ خراسان در 300 صفحه اردیبهشت سال 1393 به چاپ رسانده و تا امروز شش بار تجدید چاپ شده است.نویسنده در این کتاب به فرازهایی از زندگی شهید علی مردانی از تولد تاشهادت و تاثیرگذاری ایشان در وقایع انقلاب مشهد ،نبرد کردستان ،نبرد گنبد و نبرد چزابه پرداخته است.