عصر رفتن است و باز گریه های بی امان
سمت رفتن مرا جاده می دهد نشان
بوی گریه می دهد گونه های شعر من
در شروع شرجی ابرهای ناگهان
باز می سرایم از خنده های گرم تو
گریه های بی امان گر گذاردم توان
لحظه ی حضور تو فرصتی بهشتی است
فرصتی که کم رسد از زمانه این زمان
می شود قدم زنیم ساحل ترانه را
بی حضور چترها با دو قلب توامان
سیب گرچه نیستم یک انار خونی ام
دانه دانه کن مرا در تبسم دهان
رسم این زمانه بر رفتن و نماندن است
رفتنی که می زند آتشت به روح و جان
می روم ولی اگر عمر من وفا کند
می کنم تو را طلب از خدای مهربان
این غزل سروده شد در نگاه گرم تو
زین سبب نمی دهد بوی حرف دیگران
**
روزی که مردم عزم فرداهای دیگر کن
یعنی مرا در خاطرات خویش پرپرکن
اما به اثبات وفاداری هرازگاهی
با گیسوانت سنگ قبرم را معطر کن
وقتی که برگشتی و دیدی جای من خالی است
یاد از تمام لانه های بی کبوتر کن
گرد و غبار عکس من را پاک کن با دست
با اشک هایت دفتر شعر مرا تر کن
هر پنجشنبه – عصرها- با شاخه ای از گل
برگرد و با سنگ مزارم لحظه ای سر کن
حتی اگر صدها کفن پوسانده باشم من
عشق مرا در زیر سنگ و خاک باور کن!
***
زیباست که از عشق تو ناشی شده باشم
بعدش به نگاهی متلاشی شده باشم
در نقش جهانت که تمامی جهان است
یک آینه ، یک نیمه ی کاشی شده باشم
زیباست به موگیر سرت عشق بورزم
گهگاه که مشغول حواشی شده باشم
خود را بسپارم به هنرمندی دستت
تا آن که تو خواهی بتراشی شده باشم
برگرد که می خواهم از این پس همه ی عمر
طوری که توام خواسته باشی شده باشم
**
این ها
چشمک های نقره دوز پروین نیستند
سوراخ های هفت گلوله اند
بر پیراهن مردی
که شب های بی ستاره را
دوست نمی داشت
**
به سگ های شکاری آلاسکا
نیازی ندارم
به سورتمه های گرینلند
نیازی ندارم
به چراغ ستاره قطبی
نیازی ندارم
که حالا تورا یافته ام
در همین
ردپاهای
ناموزون دربرف
و قطره های
خونی که
بزرگ
وبزرگ تر
می شوند!
**
چون واژه که می زند ره قاموسی
چون شیخ که می رسد به جالینوسی
دفن دهن تشنه ی دریا گردد
رودی که دهد بوسه به اقیانوسی!
**
یک عمر مرا غریبه انگاشته ای
بذر غم و کینه در دلت کاشته ای
امروز برای دلخوشی هم که شده
یک بار بگو که دوستم داشته ای!
**
این دل که شکسته مثل آواز بم است
از عشق شماست گر کمی محترم است
حتی به شراب مود هم لب نزند
تا چای رفاقت شما تازه دم است
**
من در تو تب گداختن می بینم
با هر ستمی نساختن می بینم
پایان سرود سرفرازی تو را
سرباختن و نباختن می بینم
**
مردی و شرف دوباره جان می گیرد
از تاول دست او نشان می گیرد
هنگام غروب چون که برمی گردد
سرتاسر کوچه بوی نان می گیرد
**
از دوری تو دلم غبارآلود است
دلتنگی من حقیقتی مشهود است
محدوده جذبه تو در این دل تنگ
یک دایره با شعاع نامحدود است
**
یک سیب سبدهای تورا رود آورد
انگار که یک زخم نمک سود آورد
من بودم و چشمه ای و آرامش نی
عشق تو مرا به قلعه ی مود آورد
**
به تو از بس که مشتاقه دل من
به روی آتش تاقه دل من
نمی دونی ولی از روز اول
به موهای تو سنجاقه دل من