گروه پلاک عزت- شهید رمضانعلی یعقوبی در سال 1337دررباط سنگ تربت حیدریه به دنیا آمد و از سن دوسالگی به همراه خانواده درمشهد ساکن شد. او بعد از گرفتن دیپلم و تا قبل از اعزام به جبهه، تعمیرکار موتور بود. هم زمان با شروع جریان انقلاب اسلامی به خدمت سربازی رفت. همزمان با فرمان حضرت امام "ره" مبنی بر تخلیه پادگان ها، او که ارشد پادگان انارک اصفهان بود به صورت مخفیانه نسبت به خروج سربازها و تخلیه پادگان اقدامات موثری را انجام داد. پایگاه انارک اصفهان که یک پایگاه هوایی شکاری بود در زمان انقلاب، از موقعیت حساسی برخوردار بود و در صورت تصرف پادگان توسط نیروهای انقلابی در روند پیروزی انقلاب، تاثیر بسزایی داشت و از جایی که شهید یعقوبی اشراف کاملی بر این موضوع داشت درپادگان ماند و در نهایت به همراه چند تن از دوستانش شرایط را برای ورود نیروهای انقلابی به پادگان فراهم کرد. روزها یکی پس از دیگری گذشت و فعالیت های اودر راه کمک به پیروزی انقلاب ادامه داشت . پس از پیروزی انقلاب اوفعالیتش را در بسیج که وظیفه آموزش نیروهای انقلابی را برعهده داشت شروع کرد واولین پایگاه بسیج را در مسجد المهدی منطقه سیدی مشهد تاسیس کرد.شهید یعقوبی به محض تشکیل سپاه پاسداران ، به این نهاد انقلابی پیوست و با پیوستنش به سپاه، زندگی او و خانواده اش وارد مرحله جدیدی شد.
او هیچ وقت از پا ننشست
هنوز هفت روز از شهادت آقای یعقوبی نگذشته است که برای گفت وگو با خانواده این شهید به منزلشان می روم. شهید یعقوبی جانباز هفتاد درصد، حالا بعد ازتحمل سال ها درد ناشی از جراحت های جنگ، چهاردهم فروردین ماه سال 1396 به آرزویش رسیده و به دوستان شهیدش پیوسته است. جلوی در ورودی منزل شهید، پرده تسلیت نصب شده است و به محض ورود با تصویر شهید که دو شمع دو طرف آن روشن شده روبه رو می شوم. چهره اعضای خانواده از غمی عمیق حکایت دارد. هنوززمان زیادی نیاز است که با غم نبودن او کناربیایند. ابتدا با مادر شهید هم کلام می شوم و از او می خواهم درباره فرزند شهیدش صحبت کند .مادر آقا رمضانعلی صحبت هایش را با ماجرای ازدواج فرزندش شروع می کند ومی گوید: «رمضانعلی قبل از رفتن به جبهه با خانواده شهیدان سازگار آشنا شد. او به همراه برادران سازگار در فعالیتهای انقلابی شرکت می کردند و دوستان خوبی برای هم بودند. دوستی با آن ها، باعث آشنایی رمضانعلی با خواهرشان شد و پس از گفت و گو و خواستگاری در سال 1359 ازدواج کردند.همزمان با شروع جنگ رمضانعلی به جبهه رفت و در سال 1361 از ناحیه پهلو به شدت مجروح شد و او را به پشت جبهه منتقل کردند،اگر چه جراحت او شدید بود اما بعد از این که حالش کمی بهترشد دوباره به جبهه رفت و این بار، از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله سیمینوف قرار گرفت و گلوله از جلوی کتفش وارد و از پشت آن خارج شد. این موضوع باعث شد عصب دست چپش قطع شود. با این وجود او دوباره با همان وضعیت به جبهه بر گشت وبعد از مدتی دوباره مجروح شد. این بار ترکش به چشم چپش خورده بود که باعث از دست رفتن بینایی یکی از چشم هایش شد. دوباره پیکر زخمی رمضانعلی را به پشت جبهه ها برگرداندند. شاید هرکس به جای او بود بعد از این تعداد جراحت، دیگر هیچ فعالیت نظامی انجام نمی داد اما رمضانعلی از پا ننشست و بعد از این ماجرا در بخش آموزش نیروها برای اعزام به جبهه مشغول فعالیت شد.
دو چشم و یک دست و...
پسر بزرگ شهید یعقوبی در مورد آخرین مجروحیت پدرش می گوید :«در سال 1364 وقتی پدرم در حال آموزش رزمنده ها بود، دینامیت در دست راستش منفجر می شود که این انفجار باعث قطع دست راست و پاره شدن پرده گوش وهمچنین نابینا شدن چشم راست ایشان شد. موج انفجار آنقدرشدید بوده که بر روی اعصاب ایشان هم تاثیر زیادی گذاشته بود.این انفجار باعث شد پدرم چند ماه در بیمارستان بستری شود، بعد از اینکه سلامتی اش را به دست می آورد به رسم گذشته، دوباره به آموزش رزمنده ها مشغول می شود وهمزمان به عنوان مسئول آموزش استان به ادامه فعالیت نظامی اش می پردازد .ایشان تا سال 1372 در همین پست باقی می ماند .بعد ازآن دبیر قرارگاه عملیاتی شهید فهمیده درشرق کشور،سپس جانشین عملیات سپاه استان و بعد فرمانده پادگان آموزشی جوادالائمه(ع) و فرمانده قرارگاه سپاه ناحیه مقاومت خراسان می شود که درنهایت با 29 سال و شش ماه و درجه سرهنگ تمام و رتبه نظامی سرتیپ تمام بازنشسته می شود . با وجود اینکه ایشان 70 درصد جانبازی داشت و از سال 1374 می توانست از تمام حقوق و مزایا بدون رفتن به سرکار استفاده کند اما از این امتیاز استفاده نکرد و تا پایان زمان خدمتی که برای دیگر همکارانش تعریف شده بود ماند و خدمت کرد . بارها شده بود که برخی آقایان فرماندهان سپاه به ما می گفتند:" ما هر جا در کارهایمان به مشکلی برخورد می کنیم از پدر شما مشورت می گیریم. ایشان با وجود 70 در صد جانبازی از پس سخت ترین کارها بر می آید." بارها در خیابان که در حال رفتن به حرم بودیم با سربازهای پدرم روبه رو می شدیم که سال ها پیش خدمت وظیفه شان تمام شده بود. آن ها جلو می آمدند وبه نشانه احترام دست پدرم را می بوسیدند. پدرم هیچ وقت اجازه نداد که جانباز بودنش باعث شود نگاه جامعه و خانواده اش به او ترحم آمیز باشد. تا آخرین روز زندگی اش همیشه ابهت خاص خودش را داشت. ابهتی که همراه با مهربانی بود . او حتی درباره کوچکترین مسائل، از تمام اعضای خانواده مشورت می گرفت و تلاش می کرد رسالت خود به عنوان یک پدر را به نحو احسن به جا آورد.
انگار می دانست شهید می شود
بعد از سالها، یک روز ایشان لباس های نظامی شان را پوشیدند و گفتند باید با لباس های نظامی ام عکس جدید بگیرم.عکس را که گرفتیم، عکس ها و کارت شناسایی شان را در یک کیف سامسونت گذاشتند و گفتند «این مدارک را می گذارم تا روزی که نیاز داشتید بردارید». انگار از اینکه قراراست به زودی شهید شود، کاملا خبر داشت .
خاطرات شیرین ،خاطرات تلخ
همسر شهید می گوید :«هنوز زمان زیادی از زندگی مشترک ما نمی گذشت که او به جبهه رفت. در آن زمان مدت کوتاهی را باهم بودیم. زمانی هم که من اولین فرزندم را باردار بودم، ایشان مسئول آموزش رزمنده ها شده و کمتر در خانه بود. اغلب اوقات اسلحه ها را با خودش به خانه می آورد و بارها اتفاق می افتاد که از شدت خستگی با پوتین و لباس های نظامی در راهروی خانه خوابش می برد. معمولا از صبح تا ظهر، سرکار بود و بعد از ظهر ها به آموزش نیروها می پرداخت. همیشه در حسرت این بودم که بشود زمان بیشتری را کنار همدیگر باشیم. هنوز ده روز از تولد فرزند اولم نگذشته بود که به جبهه رفت و پس از سه ماه با مجروحیت شدید به خانه برگشت و مدت دوسال در بیمارستان بستری شد. آن زمان برای پیوند عصب دستش مدام درمسیر تهران و مشهد در رفت و آمد بود. روزگار سختی بود اما به دلیل اینکه ما هدفمان را کاملا شناخته بودیم، این موضوع تحمل سختی ها را برای ما آسان تر می کرد. اگر چه زمان خیلی کمی را کنار همدیگر بودیم اما شهید یعقوبی در همان زمان کم، تمام کمبودهای روزهای نبودنش را برای ما جبران می کرد.
ماجرای بوی گوشت سوخته
روزهای خوب و شیرین زیادی را در کنار همدیگر تجربه کردیم اما خاطرات تلخ هم کم نبود .یکی از تلخ ترین خاطره های زندگی ما به روزی بر می گردد که ایشان مشغول تعمیر بخاری گازوئیلی اتاقمان بودند و من داخل حیاط بودم. وقتی به اتاق برگشتم تمام اتاق را بوی گوشت سوخته پر کرده بود. به دنبال این بودم که ببینم بوی گوشت سوخته از کجاست که ناگهان چشمم به دست چپ شهید یعقوبی که عصب هایش در جبهه قطع شده بود، افتاد و دیدم که دست چپ ایشان روی تنوره بخاری افتاده و گوشت دستش سوخته و به استخوان رسیده اما چون عصب های دست، قطع شده بود ایشان متوجه موضوع نشده بودند. آنقدر غرق در افکار خودشان بودند که حتی متوجه بوی سوختگی هم نشده بودند. (وقتی صحبت های همسر شهید به این قسمت می رسد، بغضش می ترکد و سکوت می کند وفضای سنگینی در اتاق حاکم می شود .) وقتی برای شنیدن حرف های سارا خانم، دیگرفرزند شهید یعقوبی با او همکلام می شوم، چهره اش از اشک ، خیس شده است، دیدم که او با شروع حرف های مادر اشک هایش جاری شد. انگار این حرف ها داغ دل و غریبی های این روزهایش را تازه کرده است. می دانم که این بغض ها و اشک ها، معنا و حرف های زیادی در خود دارد. سارا می گوید :"پدر ما همیشه با رفتارش، ایثار و ازخودگذشتگی را به ما می آموخت .هیچ وقت به صورت مستقیم چیزی را به ما تذکر نمی داد، طوری رفتار کرده بود که من به اختیار خودم و با تفکر درباره حجاب و چرایی آن ،چادررا که کامل ترین حجاب یک زن است برای خودم انتخاب کنم. پدرم هیچ وقت به صورت مستقیم به من نگفت که چادر بپوش.او به من اجازه داد تا خودم حجابم را انتخاب کنم و من به اختیار خودم چادر را انتخاب کردم". پدرم همیشه می گفت: سارا دردانه من است و هیچ کس حق ندارد او را اذیت کند (بغضش می ترکد.) یادم می آید خیلی از روزها با وجود اینکه خسته از سرکار می رسید، با همان لباس های نظامی اش من را برای بازی به پارک می برد. ساعت ها وقت صرف می کرد تا من دوچرخه سواری یاد بگیرم و هر وقت، من با پدرم صحبت می کردم از این روزها با خنده یاد می کردیم و این روزها جزو شیرین ترین لحظه های کودکی من بود .
نگاهم را دور تا دور اتاق می چرخانم ،تمام کسانی که در اتاق نشسته اند با چشم های خیس به حرف های «دخترانه برای بابا» گوش می دهند ، به عکس شهید یعقوبی که حالا دقیقا روبه روی دخترش قرار دارد، نیم نگاهی می اندازم. شهید یعقوبی هنوز هم چشم از دخترش برنمی دارد. در سکوت اتاق دختر بچه ای با نگرانی می گوید:
«بابام کجاس ؟»
و قطره های اشک این بار چهره سارا خانم را کاملا می پوشاند.