محمد رضا سرسالاری
مؤذنان سحر را بگو اذان بدهید
دوباره شانه شب را کمی تکان بدهید
زمان رجعت آیینه ها و باران است
دو دست سبز دعا را به آسمان بدهید
نوشته حضرت حق بر ستیغ کوه فلک
به ساکنان جهنم شبی امان بدهید
بگو دوباره به پیغمبران اهل کتاب
برای معجزه شق القمر نشان بدهید
تمام وسعت صحرا مسیح می بارد
به یمن روح مـقدس بــه مرده جان بدهید
دوباره اهل زمان را در این قفس آباد
نوید آمدن صاحب الزمـان بدهید
غلامرضا شکوهی
ذکر پابوس شما از لب باران می ریخت
ابر هم زیر قدم های شما جان می ریخت
هر چه درد است به امید دوا آمده بود
از کفِ دست دعای همه درمان می ریخت
عطر در عطر در ایوان حرم می پیچید
باد بر دوش همه زلف پریشان می ریخت
نور در آینه های حَرَمت گُل می کاشت
از نگاه در و دیوار گلستان می ریخت
روی انگشت همه بال دعا پَر می زد
از ضریح لب تو آیة احسان می ریخت
چشم در قاب مفاتیح تو را خط می بُرد
روی اسلیمی دل ذکر تو توفان می ریخت
بس که در کوچه دیدار غریب آمده بود
از شبستان شما شام غریبان می ریخت
روز برقامت خورشید فلک شب در ماه
نور از چشمه خورشید خراسان می ریخت
سعید تقی نیا
ای کدامین ترین بهانه من، جمعه ها را چقدر بشمارم
غیبت سال ها حضورت را به کدامین حساب بگذارم
چشم من خسته شد ولیکن باز پای این انتظار می مانم
گر چه تأخیر کرده ای اما، من از آن دست بر نمی دارم
عمر یلدا اگر هزاران سال سایه بر روزها بیندازد
من به ایمان روشنایی تو تا طلوع سپیده بیدارم
پشت شعر شکسته بسته من،روی خود را نهان مکن بگذار
چشم بی تاب انتظارم را به تماشای نور بسپارم
طاقت صبر در مقابل باد ریشه ای مثل کوه می خواهد
تا بیایی به فصل تاریکی در دلم آفتاب می کارم
تورهایی رها تر از امکان، من بدهکار طاقت خویشم
حق بده بشمرم نفس ها را، به رهایی قسم گرفتارم