گروه سینما و تلویزیون - «این یک داستان واقعی است. رویداد های به تصویر کشیده شده، در 2011 در مینه سوتا اتفاق افتاده اند. به درخواست بازماندگان، اسامی تغییر کرده اند. به احترام مردگان، بقیه دقیقاً همان طور که اتفاق افتاده اند گفته شده است.» مانند دو فصل قبل، هر قسمت فارگو در فصل سوم با همین جملات آغاز می شود، تنها تفاوت، زمان و مکان رخدادهاست. سریال فارگو یادآور فارگوی بزرگ برادران کوئن است که اولین بار در سال 2014 و در 10 قسمت پخش شد و توانست با استفاده از نام کوئن ها، بازیگر های مطرح سینما، خط داستانی متفاوت و فضا سازی های غافلگیرکننده جوایز مطرحی به دست بیاورد و خود را برای چند سال نمایش بیمه کند. فارگو اما یک آنتولوژی است. آنتولوژی به سریال هایی گفته می شود که در هر فصل بازیگران، داستان، کارگردان و عوامل متفاوتی دارند اما لحن و درون مایه یکسانی دارند. توجه به نکات زیر شاید تماشای فصل سوم فارگو را بیش ازپیش جذاب کند:
سرآغاز
فصل اول فارگو چنان درخشان و غیرمنتظره بود که توقعات را از مجموعه تا اندازه زیادی بالا برد. ابتدا مطرح شد که فارگو یک مینی سریال است و قرار نیست ادامه پیدا کند، اما اعلام شد عوامل در حال بررسی بازیگر ها برای ساخت فصل دوم هستند. فصل دوم اما به خوبی فصل قبل نبود، البته فارگو در این فصل با استفاده از بازیگر های مطرح چون کریستین دانست و پاتریک ویلسون و روایت یک قاتل درست وحسابی، باز هم در میان منتقدان دیده شد و نمرات بالایی را دریافت کرد. فصل سوم همچنان فارگو را در فهرست بهترین های سریال های در حال نمایش از شبکه های مختلف تلویزیونی نگاه داشت. در فصل آخر اوان مک گروگرِ، کری کوآن، گروان بوگدان و مری الیزابت وینستد حضور دارند. داستان این فصل هم مانند دو فصل قبل ماجرای عجیب وغریب یک گروه جنایتکار و سردسته مرموز و حرفه ای آن است. رِی و اِمیت استاسی (هر دو با بازی درخشان اوان مک گروگر) دو برادر و شخصیت های اصلی داستان هستند. یکی موفق و ثروتمند شده و دیگری راه متفاوتی رفته و با مشکلات مالی بسیاری در زندگی روبه رو است. امیت اما ناخواسته درگیر یک ماجرای وام عجیب می شود و برای ادامه حیات اقتصادی خود به شراکت با یک گروه جنایتکار تن می دهد. درعین حال رابطه او با برادرش روز به روز بدتر می شود. تلاقی این دو ماجرا با یکدیگر اوج داستان پردازی فصل سوم است.
دنیای زشت و کمدی سیاه
فارگو پُر است از اشاره ها و استعاره هایی که جهان را جایی زشت و غیرقابل قبول می داند، عدالتی وجود ندارد، سیستم های نظارتی و مدیریتی یا از خود توانی ندارند یا درگیر جریانات جنایتکارانه شده اند و حقیقت در تمام طول داستان چیزی جز واقعیت قابل لمس معرفی می شود. دنیایی که فارگو برای ما ترسیم می کند، یک شهر بسیار کوچک و دورافتاده از مرکز است که حتی پلیس حرفه ای هم ندارد و تعداد قتل ها در آن از انگشتان دو دست هم فراتر می رود. پلیس از حل معمای قتل ها و حتی ارتباط میان آن ها عاجز است، قانون مطیع افراد شرور می شود و سرنوشت جنایتکار اصلی مبهم باقی می ماند. در این مکان اگر جنایتی بدون عیب و نقص انجام شود انگار که اصلاً جرمی رخ نداده است. آدم ها و شهر در دنیای فارگو با تمام فانتزی و طنز هایش جایی غیرقابل تحمل و به شدت سیاه است.
لذت مرموز بودن
اگر قبول کنیم هر روایتی که رمز و رازی با خود داشته باشد شنیدنش لذت بخش تر است، فارگو نهایت این لذت است. سریال همانند دو فصل قبل و حتی بیشتر از آن ها اشباع از اتفاقات و شخصیت هایی است که گاه وبی گاه وارد خط اصلی داستان می شوند و درحالی که به نظر نقشی در جلو بردن ماجرا ندارند، تأثیر بسیار زیادی بر شخصیت ها و رویداد ها می گذارند. مثلاً مردی موعظه گر به همراه یک گربه که تنها در یک سکانس طولانی در سریال ظاهر می شود، حرف های متافیزیکی می زند، نقطه عطف تصمیم گیری یکی از شخصیت های اصلی می شود و ناگهان ناپدید می شود. این شخص از کجا آمده یا قرار است سرنوشتش چه شود مشخص نمی شود. یا در گذشته پدربزرگ گلوریا که نویسنده داستان های علمی تخیلی بوده، در جوانی در هالیوود فیلم نامه ای نوشته و توسط یک تهیه کننده مطرح کلاهش برداشته شده است. همه این ها می توانست در یکی دو سکانس روایت شود اما فارگو به سنت مرموز بودن خود، چند قسمت را به او اختصاص می دهد، دنیایش را موشکافی می کند و حتی داستانش را به شکل پویانمایی برای ما نمایش می دهد. بَدمن داستان هم با آن گذشته مبهم و احتمالاً پیچیده اش قدرت محر که تعلیق فارگو است در نهایت حتی نام خود را هم فاش نمی کند و تمام چیزی که ما از او می دانیم یک لهجه بریتانیایی با یک اسم مخفف است. انگار در فارگو هیچ احترامی برای اسلحه چخوف قائل نشده اند و همین هم داستان را متمایز می کند. این که سازندگان فارگو یادشان نرفته داستان تمبر را به پایان برسانند یا برخی شخصیت ها را روی تخت بیمارستان رها نکنند نشان از مسکوت ماندن عامدانه خیلی از راز های برملانشده است.
جزئیات، جزئیات و جزئیات
در فصل سوم فارگو با مجموعه ای جزئیات در رفتار شخصیت ها روبه رو هستیم که نقشی کلیدی در پیشبرد داستان دارند. برای مثال، گلوریا یا همان زن پلیس ماجرا در برخی مواقع احساس می کند نامرئی است یا انگار اصلاً وجود ندارد. در های اتوماتیک برای او باز نمی شوند و شیر های چشمی آب به دست او واکنشی نشان نمی دهند. این نامرئی بودن در دنیای گلوریا هم وجود دارد. نظریه اش در مورد قتل ها و کشف هایش به چشم نمی آید و ازدواجش به نظر از همان اول مسیر اشتباهی را رفته است. وارگا شخصیت منفی داستان هم جزئیات شخصیتی متعددی دارد، ولع به غذا خوردن را می توان استعاره ای از عطش او برای قدرت دانست یا وضعیت خراب دندان هایش احتمالاً نشانه فساد اوست.
این توجه به جزئیات در شخصیت های فرعی هم دیده می شود، مثلاً مأمور مالیات به طور اغراق شده ای منظم است. این نظم را می توان در نحوه توجه او به محیط، چیدمان میزش یا ظاهر به شدت آراسته او دریافت کرد. نیکی هم از این قاعده مستثنا نیست. در تک تک تصمیم گیری های نیکی به عنوان یک جنایتکار خرده پا، یک قاتل زیرک و حرفه ای دیده می شود. انگار همه چیز برای او از قبل تجربه شده، درست برخلاف عاشق دلباخته اش رِی که همیشه یک غافلگیری خرابکارانه برای مخاطب دارد. دقت نیکی در جزئیات و چیدن صحنه های جرم، گذشته ای در خود دارد که برای مخاطبان ناگفته باقی می ماند.
برادرکُشی
امیت و رِی با هم برادر هستند. برادر هایی با اختلاف سن بسیار کم و طبعاً سرشار از اختلاف. داستان فارگو به نحوی پیش می رود که با افزایش درگیری های دو برادر، کل اطرافیان صدمه می بینند. درگیری های این دو تا قسمت های پایانی چندان رودررو نیست اما نگاه انتقام جویانه رِی به امیت و رفتار تحقیرآمیز امیت به برادرش در خلال ماجرایی جنایی، می تواند گره ها را کورتر و داستان را پیچیده تر کند. خوشبختانه رفتار این دو نسبت به هم، به قاعده داستان هابیل و قابیل نه روند خوبی پیدا می کند نه آینده روشنی که اگر دشمنی بین برادر ها نبود نه داستان هابیل و قابیل در تاریخ به وجود می آمد نه فارگوی سوم چنین جذاب و هیجان انگیز می شد.