1
زندگی با یاد ایام جوانی می کنم
با خیال زندگانی، زندگانی می کنم
گرچه از روز ازل با مرگ پیمان بسته ام
باز هم از سست عهدی سخت جانی می کنم
پیش از این از ذوق هستی بود برجا ماندنم
وین زمان از بیم مردن زندگانی می کنم
بر لب من خنده از عهد جوانی مانده است
من به یاد شادمانی،شادمانی می کنم
نفس من در ناتوانی هم توانا در خطاست
گر توانم،کارها با ناتوانی می کنم
من که هرگز ناگهان،آهنگ رفتارم نبود
از جهان آهنگ رفتن ناگهانی می کنم
خنده مهری ندیدم از کسی بر روی خویش
من که با نامهربان هم مهربانی می کنم
دل ز غم چون اختران آسمان لرزد مرا
هر زمان یاد از قضای آسمانی می کنم
بهر مشتی استخوان کآخر سزاوار سگی است
روز و شب چون سگ به زحمت پاسبانی می کنم
سیر هر برگ از کتاب سرنوشت خویش را
در تماشاگه اوراق خزانی می کنم
گر چه رنج عمر و عیش این جهانم می کشد
آرزوی عمر و عیش آن جهانی می کنم
روز پیری هم گناهی دیگر از یاد گناه
در نهانگاه خیال خود،نهانی می کنم
آرزوها تا به عمر جاودان پاینده اند
گر کنم کاری،به عمر جاودانی می کنم
من که بودم از سبک روحی عنان دار نسیم
این زمان بر خاطر خود هم گرانی می کنم
زندگی با محنت بی عشقی و پیری«امیر»
من به حکم عادت از عهد جوانی می کنم
2
نشسته در دل خاکم به یاد دوست هنوز
دل گداخته را آرزوی اوست هنوز
نه عشق آینه رویی،نه ذوق هم سخنی
عجب که طوطی ما گرم گفت و گوست هنوز!
ز بیم خوی تو رازم نهفته ماند به دل
در این صدف گهر از پاس آبروست هنوز
از آن ز دلتنگی گمنامی ام، رهایی نیست
که چون صدف به لبم مهر آبروست هنوز
در این بهار چو اشک از کنار چشم ترم
مرو که خرمن گل در کنار جوست هنوز
چو پاره تن ما برد،نقد جان طلبد
عجوز دهر چو طفلان،بهانه جوست هنوز
ز همنشینی دل با غم تو در عجبم
که پیر گشت و همانش به دایه خواست هنوز
ز خوان هستی اش ای آسمان چه می رانی؟
که میهمان لقمه در گلوست هنوز
کس نماند کز آن تند خو کناره نکرد
«امیر» ماست که از جان اسیر اوست هنوز
3
نه تسلی شفیقی،نه محبت حبیبی
به جهان مباد چون من،که از این دو بی نصیبی
به کدام آشنایی به دری روم خدایا
که در این جهان چنانم که به منزل غریبی
ز حیات خویش سیرم، که به عمر خود ندیدم
ز جهان به جز فسونی، ز کسان به جز فریبی
چو خسیس بر فرازد سر مهتری،ندارد
نه نشیب ما فرازی، نه فراز او نشیبی
ز سموم غم ندانم چه رسید این چمن را
که دگر در او نبینی نه گلی نه عندلیبی
نبرم به تیغ هم از تو که آفرید عشقم
به فراق ناصبوری، ز وصال بی شکیبی
به کدام بخت و طالع پی کار عشق گیرم؟
که به غیرِ بی نصیبی نبود مرا نصیبی
به کمال دردمندی طلب شفا ز خود کن
که نه دردمند باشد که بود کم از طبیبی
ز سخن«امیر» تنها، به همین خوش است ما را
که به صد کرشمه بیتی شنود ز ما ادیبی
4
نه مشوشم ز پیری و نه خوشدل از جوانی
که نبود هر دو الا که فریب زندگانی
به رضا نبود اگر لب ز شکایت از تو بستم
که ز لب برون نیاید سخنم ز ناتوانی
چو میسر است صحبت،مکن از حضور غفلت
تو که ناگهان نمانی،چه روی به ناگهانی!
به وصال هم ندارم دل از فراقِ غافل
همه دل به خویش لرزم،ز قضای آسمانی
بنگر به برگریزان که زبان هر ورق را
به فغان گشوده بینی،ز تطاول خزانی
به هزار گونه خواهش نفس از تعب برآید
که برآوری زمانی،نفسی به شادمانی
چه کنی به خیره دعوی که شناختی کسی را
تو ضمیر کس چه دانی؟که ضمیر خود ندانی
به عدم ز ناتوانی نرویم ورنه نبود
نه ز مرگ سست عهدی،نه ز خلق سخت جانی
نبود«امیر» در تو هنر مرید یابی
به تو هیچ کس نماند،تو به هیچ کس نمانی