1
تاجم نمی فرستی تیغم به سر مزن
مـرهم نمی گذاری زخم دگر مزن
مرهم نمی نهی به جراحت نمک مپاش
نوشم نمی دهی به دلم نشتر مزن
بر فرق اوفتاده به نخوت لگـد مکوب
سنگ ستم به طایر بی بال و پر مزن
بر نامه امید فقیـران قلم مکش
بر ریشه حیات ضعیفان تبر مزن
گیرم تو خود ز مردم صاحب نظر نه ای
از طعنه ، تیر بـر دل صاحب نظر مزن
تا کم خوری لگد ز خر و سرزنش ز خار
گو سبزه از زمین و گل از شاخ سر مزن
2
پایان شب سخن سرایی
می گفت ز سوز دل همایی
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
آزرده تنی فسرده جانی
در پوست کشیده استخوانی
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن
فریاد کزین رباط کهگل
جان می کنم و نمی کنم دل
مانده است دمی و آرزوساز
من وعده سال می دهم باز
در سینه به تنگ گشته انفاس
از فربهی ام نشانه آماس
جز وهم محال پرورم نیست
می میرم و مرگ باورم نیست
3
دور پیری رسیده است و مرا
سستی طبع و ضعف حال بود
قامتم تیر بود و گشت کمان
تیر را در کمان زوال بود
رفته ام پای خسته تا لب گور
باز برگشتنم زوال بود
شاخص عمرها به وقت زوال
سایه عمر لایزال بود
چشم امید من بهر دو سرای
به خدای و نبی و آل بود
4
ای علی مرتضی ای آیت حسن القضا
ای که ز اکسیر عنایت خاک ره را زر کنی
آفتاب اولیایی سایه لطف خدا
دوستان را سایبانی در صف محشر کنی
سایه لطف و کرم از دوستداران وامگیر
ای که از داروی احسان چاره مضطر کنی
تشنه کامانیم ای ابر کرامت خوش ببار
تا گلوی خشک ما از آب رحمت تر کنی
تو شفیع مذنبانی و «سنا» غرق گناه
چشم دارم کش شفاعت در بر داور کنی
مدح کس گر گفته ام نعت توام کفاره است
بو که زین کفاره ام آسوده از کیفر کنی
5
برای فردوسی
جلوه عرش است این درگه کلاه از سر بنه
وادی طور است این جا موزه از پایت بکن
مرقد استاد توس است این به خاکش جبهه سای
مدفن فردوسی است این بر زمینش بوسه زن
با درود و با تحیت آستان او ببوس
پس بگو کای در سخن استاد استادان فن
ای ز تو مشکین هوای شعر چون از مشک جیب
ای ز تو رنگین بساط نظم چون از گل چمن
خود "پیمبر" نیستی "لیکن" بود شهنامه ات
آیتی منزل نه کم از معجز "سلوی" و "من"
کی بود هم چند یک در دری از نظم تو
آنچه یاقوت از بدخشان خیزد و در از عدن
6
برای اصفهان
شما ای که بر خاک من بگذرید
سزد ژَرف در حال من بنگرید
کنونم که امکان گفتار نیست
زبان درونم جز آثار نیست
اگر چه نباشد زبانم به کار
ز خاکم شود راز دل آشکار
منم پیکری از هنر ساخته
به عشق هنر عمر درباخته
مرا آرزو بود کاندر جهان
به ایران زمینم سر آید زمان
در ایران از آن جُستم آرامگاه
که تا باز دانند یاران راه
که اندر جهان هر که دانشور است
از این خاک پاکش به سر افسر است
از آن رو سپردم تن ایدر به خاک
که خاکم شود جزء این خاک پاک
گزیدم از ایران زمین اصفهان
جهانی که خوانیش نصف جهان
نهادم براین تربت پاک سر
که گنجینه دانش است و هنر
زدم خیمه در ساحل زنده رود
که تا جان شود زنده ز آواز رود
در این سرزمین تا بر آسودهام
سر فخر بر آسمان سوده ام
بود تا به پیشینگان یاد بود
بر آیندگان باد از من درود
چنان کرد باید که در روزگار
ز ما نام نیکو بود یادگار