امیر برزگرخراسانی
ز بوستان ادب شد گلی دگر پرپر
ز دست رفت سراینده ای ادب پرور
نشسته ام به غم او به صد فسوس و دریغ
به غم نشسته ام ، اما نمی کنم باور
رسید این خبر بد به من، زجانب «نیک»
خبر فکند مرا چون سپند در آذر
غزل سرای سخن سنج خوش قریحه ما
کشید پر به صد امید ، جانب داور
شکوه شعر خراسان رضاشکوهی رفت
همان قناری گلزار آل پیغمبر( ص)
من و رضا همه عمر یار هم بودیم
رفیق و همسخن و در کنار یکدیگر
چه ناگهان زغمش داغدار گردیدیم؟
چگونه داغ ورا می توان کشید جگر؟
به غیر چند تن از صاحبان نام و نشان
بدیل او تو نبینی به خطه خاور
تنور سینه ز اندوه گرچه شعله ور است
نمی توان که درافتاد با قضا وقدر
نگشته دور فلک بر مراد هیچ کسی
نبوده هیچ کس ایمن در این جهان ز خطر
دریغ ودرد ، از این گونه رفتن است«امیر»
وگر نه عاقبت ما همین بود آخر
امید آن که خدا را به روز باز پسین
ز دست ساقی کوثر بگیرد او ساغر
محمد علی سالاری
شکوه شعر خراسان واعتبار غزل
چه زود بار سفر بست از دیار غزل
به شوق وصل کدامین عروس بکر هنر
هوای رفتن ازاین خانه داشت یار غزل
شکست خامه ودیوان و دل به غم پیوست
نشست در غم و اندوه غمگسار غزل
چراغ لاله به تقدیرباد شد خاموش
کجاست سینه مجروح وداغدار غزل
دوشنبه آمد وصحن رضا،ولی افسوس
که نیست یار پرآوازه در کنار غزل
به وصف یار سفرکرده بس همین مصرع
زبانزد است شکوهی به افتخار غزل
محمد جوادغفورزاده (شفق)
استاد سخن سرای فرهیخته بود
تصویر و تخیل به هم آمیخته بود
در اوج ادب شکوه بخشید به شعر
آن سرمه که در چشم غزل ریخته بود
مصطفی جلیلیان مصلحی
کشید شعله به جان، داغ چرخ بی بنیاد
از این حکایت گلچین سروها، فریاد!
چو آه... دست فشان شد به باغ آیینه
شکست پشت غزل، عشق از تپش افتاد!
اگرچه بار گرانی به شانه هایش بود
سبک برآمد و از بند درد شد آزاد
چنان غبار غزل نوش درگه خورشید
به پیشواز کریمان، اراده از کف داد
نوای پرده شوقش نمی شود خاموش!
شکوه شعر خراسان نمی رود از یاد!
رضا یاوری
غزل می گفت و ساکن یک شهر بودیم
موهای قشنگی داشت
روی پیشانی اش
وقتی سرش را تکان می داد
وقتی شعر" دلتنگی و عصر"ش را می خواند
اما پیری سمج تر از این حرف ها بود
که این همه قشنگی را غمگین می کرد
مُردو من هنوز
به موهایش حسادت می کنم
غلامرضا غلامپور دهسرخی
در دل باغ گل اندوه خزان پیدا شد
باغبان قامت سروش زغم گل تا شد
غم هجران عزیزان چقدر سنگین است
چشمه چشم من از داغ غمش دریا شد
نه فقط دیده دریا که از این داغ گران
در دل آینه اندوه دو عالم جا شد
فاتح قله شعر و غزل آیینی
رفت از دست خراسان و غزل تنها شد