ساعتی با آقا موسی اسماعیلی، جانباز قطع نخاع دفاع مقدس
تعداد بازدید : 46
دردهایمان را ارزان نمی فروشیم
بهبودی نیا- برای چند لحظه تصور کنید که قرار است چند روز روی یک صندلی بنشینید یا روی تختی دراز بکشید و به شما بگویند تا چند روز آینده باید تمام کارهایتان را به همین صورت انجام دهید.بعد بگویند قرار است یک ماه روی صندلی چرخدار یا روی تخت در حالت دراز کشیده باشید.به بهانه صحبت با موسی اسماعیلی جانباز هفتاد درصد قطع نخاع ، به آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد رفتم. وی اهل یکی از روستاهای شهرستان قائن به نام روستای بیهود است و از سال 1365 تا امروز که شما این مطلب را می خوانید روی ویلچر نشسته است.درست دم در ورودی آسایشگاه جانبازان ،تندیس سفید و بزرگ رزمنده ای که چند کبوتر اطراف او پرواز می کنند و در حال برافراشتن پرچم سه رنگ ایران است، خود نمایی می کند. وارد حیاط آسایشگاه که می شوی، از هیاهو و صدای بوق ماشین ها خبری نیست.هر از گاهی یکی از جانبازان در حالی که روی ویلچر نشسته است از کنارت عبور می کند . وارد ساختمان آسایشگاه می شوم و بعد ازچند دقیقه آقا موسی از سوی دیگر سالن نزدیک میشود. مردی با صورتی محجوب ولبخندهایی دوست داشتنی . بعد از احوالپرسی های معمول با او به گفت وگو می نشینیم.
زیر نور ماه
آقا موسی می گوید :«خیلی ها فکر می کنند همیشه رزمنده ها برای دفاع در خاک ایران حضور داشته اند اما باید بگویم که ما برای دفاع از خاک مان بعضی وقت ها مجبور بودیم چند کیلومتر در خاک عراق پیشروی و منطقه ای مناسب را برای دفاع انتخاب کنیم تا با کمترین نیرو، تجهیزات و صدمات بتوانیم مقابل دشمن بایستیم به همین دلیل تقریبا سه کیلومتر از مرز شلمچه به داخل خاک عراق نفوذ کرده و در نزدیکی یکی از پاسگاه های عراق سنگر گرفته بودیم.(مکثی می کند و با لبخند تلخی ادامه می دهد) دوران دفاع مقدس خاطرات تلخ و شیرین زیادی برای ما به یادگار گذاشته است. یادم می آید یک شب که باران ملایمی می بارید با شهید فدایی که اهل بردسکن بود، در سنگرمان درست در چند متری عراقی ها در حال نگهبانی بودیم. عراقی ها، یکسره روی سرمان خمپاره می ریختند . دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم، باید کاری می کردم .بلند شدم و برای آوردن خمپاره به سمت یکی از سنگرها حرکت کردم .باران زمین را گل آلود کرده بود و به سختی می شد قدم از قدم برداشت. در تاریکی شب ،سنگر به سنگر پیش رفتم. بالاخره خودم را به محلی که تجهیزات ومهمات مان را آن جا گذاشته بودیم رساندم .به محض رسیدن، شروع به برداشتن مهمات کردم. در این حال، صدایی را از پشت سرم احساس کردم . وقتی که برگشتم دیدم یکی از سربازهاست که خودش را به من رسانده بود. با تعجب به او نگاه کردم. دلیل حضورش را در آن جا نمی فهمیدم. چهره اش به شدت نگران بود. دلیل نگرانی اش را پرسیدم که گفت: «سنگر فدایی را زدند.»با شنیدن این جمله شوکه شدم. مهمات را برداشتم و همراه دیگران با عجله به راه افتادم، نم نم باران به صورتم می خورد و گل و لای زمین سرعتم را کم میکرد. خمپاره ها امان نمی دادند و یکی بعد از دیگری به اطرافمان می خوردند. بالاخره به سنگر رسیدم هوا تاریک بود اما نور ماه روی سنگری که شهید فدایی درآن افتاده بود زوم شده و فضای سنگر مثل روز روشن بود. به وضوح خون شهید فدایی را می دیدم که نیمی از سنگر را پوشانده بود. گلوله خمپاره به سنگر برخورد کرده بود. فدایی هنوز زنده بود و به سختی نفس می کشید. ترکش به سرش خورده و نیمی از صورت و کاسه سرش را برده بود. هر طوری بود فرمانده گردان را باخبر کردم. وی با چند نفر آمد و پیکر شهید فدایی را که حالا نفس هایش به شماره افتاده بود در پتو پیچاندیم و به سختی داخل کانال بردیم. هنوز چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم او شهید شده است. آن لحظات هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود.
دفاع با دست های خالی
آقای اسماعیلی در حالی که به سختی خودش را روی ویلچر جابه جا می کند ، می گوید:«شب های اول که به منطقه هورالعظیم رسیده بودیم ،عراقی ها آب را در بیشتر زمین ها رها کرده وزمین ها را زیر آب برده بودند تا ایرانی ها نتوانند پیشروی کنند. یادم می آید هجده سال بیشتر نداشتم که برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شدم. البته من قبل از سربازی هم چند بار به جبهه رفته بودم و با فضای جبهه آشنایی داشتم اما این بار اول بود که به هورالعظیم می رفتم . هوا تاریک بود که سوار قایق شدیم و به آب زدیم ،تقریبا دوبرابر ظرفیت قایق وسیله و نفرات سوار قایق بود. با سرعت تمام حرکت کردیم و گلوله ها یکی پس از دیگری به اطراف ما داخل آب می خورد. فضای عجیبی بود. تقریبا نیمی از راه را رفته بودیم که یک گلوله چند متر جلوتر از نوک قایق فرود آمد و در کمتراز چشم به هم زدنی سر قایق زیر آب رفت و رزمنده ها و تجهیزات باهم داخل آب افتادند. به هر شکلی بود خودمان را به خشکی رساندیم . تقریبا همه مهمات ما زیر آب رفته و جز چند قوطی کنسرو، چیزی برایمان باقی نمانده بود .تا 24 ساعت باید در همان منطقه می ماندیم . خلاصه خودمان را به خشکی رساندیم و با فاصله سیصد متری از هم مستقر شدیم. آن شب قایق های عراقی تا چند متری ما نزدیک می شدند و بر می گشتند . روز بعد هلی کوپترها هم به کمک عراقی ها آمدند و تمام منطقه را تیرباران کردند. آن روز با وجود این که هیچ مهمات و آذوقه ای نداشتیم، رزمنده ها با توکل به خداوند و قدرت ایمان و با دست هایی که واقعا خالی بود توانستند آن منطقه را تا رسیدن نیروهای کمکی نگه دارند.»
سه کیلومتر داخل خاک عراق
از آقای اسماعیلی در مورد نحوه مجروحیتش سوال می کنم .کمی مکث می کند و می گوید:«عملیات والفجر هشت بود .ما آن قدر به عراقی ها نزدیک شده بودیم که کوچک ترین حرکات ما را زیر نظر داشتند و با چشم مسلح نیز قابل رویت بودیم، به همین خاطر مجبور بودیم شب ها از سنگر بیرون بیاییم و پیشروی کنیم . چند کانال یک متری حفر کرده بودیم و بین کانال ها حرکت می کردیم.یک روز عراقی ها، ساعت 8 صبح شروع به شلیک خمپاره کردند وتا ساعت 12 مرتب روی سر ما خمپاره می ریختند . بالاخره ساعت 12 بی خیال شدند و برای ناهار رفتند(لبخند می زند) . به محض قطع شدن آتش آن ها، ما فرصت را مغتنم شمردیم و به همراه چند نفر از بچه ها شروع کردیم به شلیک خمپاره به سمت خاک عراق ،آن قدر خمپاره شلیک کردیم تا این که لوله خمپاره افکن شکست(می خندد و ادامه می دهد) بلافاصله برای گرفتن خمپاره به یکی از گردان ها رفتیم .فاصله گردان بعدی با ما دو ساعت بود. ما به هر زحمتی بود به سمت نزدیک ترین گردان حرکت کردیم و بلافاصله برگشتیم . چون فاصله ما با عراقی ها خیلی نزدیک بود آن ها ما را ردیابی کردند و گرای مارا پیدا و یک خمپاره وسط ما شلیک کردند. ما شش نفر بودیم. دو نفرمان همان جا شهید شدند و من هم به شدت مجروح شدم. بقیه که سالم مانده بودند به سرعت پیکر شهدا را جا به جا کردند. من اول هیچ دردی نداشتم و هر چه نگاه کردم جز یک جراحت کوچک زخم دیگری در بدنم ندیدم با این حال هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم حتی چند سانتی متر تکان بخورم .نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده ،کم کم پاهایم شروع کرد به بی حس شدن بعد نوبت به بقیه بدنم و دست هایم رسید و سپس درد در بدنم شروع به پیچیدن کرد و سوزش عجیبی در بدنم افتاد و نفسم بالا نمی آمد .دیگر طاقت نداشتم و با فریاد همرزمانم را صدا می زدم. آن ها اصرار داشتند من سالم هستم و بعد از مدتی که دیدند من قادر به حرکت کردن نیستم به سراغم آمدند و من را جا به جا کردند. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که عراقی ها محل ما را از روی صدای من شناسایی و یک خمپاره دقیقا به همان محلی که من افتاده بودم شلیک کردند .خلاصه من را به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند. بعد از رسیدن به بیمارستان، چند سرم به من وصل کردند و بعد از چند لحظه بیهوش شدم . 72 ساعت بعد به هوش آمدم. از روی حرف هایی که بین دکتر ها رد و بدل می شد متوجه شدم که قطع نخاع شده ام و باید بعد از این روی ویلچر بنشینم(وقتی آقا موسی این جمله را می گفت انتظار داشتم بغض کند یا ناراحت شود اما وی هنگامی که این جمله هارا میگفت طوری لبخند می زد که گونه هایش گل انداخته بود، درست مثل کسی که بهترین خاطره زندگی اش را به خاطر آورده باشد).او در حالی که می خندد، ادامه میدهد:«من بعد از مجروحیت به شدت ورزش می کردم و به همین خاطر حالم بهتر شد. اکنون به جای این که دایم روی تخت باشم روی ویلچر می نشینم.»از او می پرسم: « حرفی نداری؟»آهی میکشد و لبخند می زند و می گوید :«حرف؟توی این دل ها حرف هایی هست که نمی شود گفت . جانبازانی که در شهرستان زندگی می کنند بعد از این همه سال که از جنگ می گذرد باید هر چند ماه یک بار برای درمان به مراکز استان ها یا شهرهای بزرگ تر بیایند. اگر برای آن ها امکاناتی فراهم کنند بد نیست.»فقط همین چند جمله را می گوید. بعد لبخندی می زند و سکوت میکند. دوباره از او درمورد مشکلاتش می پرسم که آهی می کشد وبعد لبخند معنا داری می زند و می گوید: «دست شما درد نکند، ممنون. لطف کردید به فکر ما بودید.»انگار نمی خواهد چیزی بگوید. به چهره اش نگاه می کنم و در حالی که صحبت هایش را در ذهنم مرور می کنم به یاد صحبت های یکی دیگر از جانبازان می افتم که در جواب این سوالم همیشه با خنده می گفت :«ما دردهایمان را ارزان نمی فروشیم ،خدا نوید اجر واقعی را در قرآن به ما داده است.»