1
درختی که از جیر جیر پرندگان خسته باشد
نتواند سایه اش را دریغ کند
به تبر فکر کند
ما شبیه یکدیگریم
اشک هایمان را پوشاندیم
و قلب هایمان را برای روز مبادا کنار گذاشتیم
ما غمگین بودیم
که هوای مازندران این همه شرجی بود
باران در وقت تعیین شده می بارد
و دیگر چیزی سی سالگی را شگفت زده نمی کند
یکی از همین روزها می روم
و زمستان را با خود به خیابان می برم
دلتنگیام
برفی که بند نمی آید
2
روی چشم های ورم کرده ام
یخ گذاشتم
روی قلب ورم کرده ام
و کلماتی که باد کرده درگلویم
نتوانستم گل یخ باشم
بنشینم آرام
سرم را روی زانویت بگذارم
و بوی باروت را در دهانم پنهان کنم
آخریک روز کار دستمان می دهم
مثل دینامیت در دست هایت منفجر می شوم
با تو می مانم
چون نقصی مادرزاد
این پازل را چطور بچینم
تا زنی باشم با لبخندهای واقعی
با چین های واقعی دامنم زن باشم
تکه های روحم را از این سال ها پس بگیر
وقتی مردم
دستم را به شاخه انار پیوند بزن
از سرم چیزی بردار
مثلا سیاهی دور چشم هایم را بردار
و لبخند هایت را
بگذار همانطور که هست باقی بماند
3
کسی لبخند نزد
کسی خوشامد نگفت
من آمدم
روی زانوی درخت کنار قد کشیدم
تو مرا در شلیته گلدارم ندیده ای
می دویدم و باد را از لابه لای انگشت هایم عبور می دادم
می نشستم و نور را با اشتها می بلعیدم
رود بودم
هوا بودم
وسط روز تشنه تابستان
گندمزار بودم
و کفشدوزک ها از ساق هایم بالا می رفتند
مادرم با موی بافته گندم
شبیه من بود
زنی با دست های تا آرنج در آتش شبیه من بود
و سرخی گونه اش تنور را می افروخت
پدرم غروب بود
به خانه می آمد و روی نهلین کهنه پهن می شد
مثل کسی که در جنگ مرده باشد
غمگین بود
4
تو نیستی
با چین های دامنت
با سپیدی پشت پلک هایت
چه کسی آفتاب را از پشت بام خانه ما جمع کرد
سرما درخت های گیلاس را می خشکاند
و تنهایی را در خانه حبس می کند
کاش می توانستم به پارک بروم
و خودم را کمی خوشحال کنم
مورچه ها شیرینی های بادامی ام را بردند
حبه های کوچک قند را
کاش می توانستم با دست هایم پرده را بالا بزنم
سرم را بچرخانم
و پلک های وامانده ام را ببندم
تو نیستی
و مرگ می تواند با دندان های مورچه ای بر من غلبه کند