رضا اسماعیلی
زمین بیا ز بهاران دوباره دعوت کن
دعای چلچله را جان گل اجابت کن
کنون که سبزه لگدمال خشم پاییز است
بیا برای خدا، سبزه را حمایت کن
عطش دوباره به دنبال آب می گردد
بیا به گوش عطش، چشمه را تلاوت کن
شکسته بال و پر مهربان پروانه
بیا به باغ و به پروانه ها محبت کن
به چشم پنجره ها روزن امیدی نیست
بیا به سوی دل آسمان اشارت کن
در ازدحام شب بی ستاره می پوسی
بیا به شهر سحر، با سپیده خلوت کن
چهار فصل جهان گرچه فتنه باران است
به زیر بارش این فتنه استقامت کن
حدیث عاشقی ما نمی شود کهنه
بیا حکایت این شرح بی نهایت کن
میلادعرفانپور
به این آتش برس! هیزم مهیا کن! مهیاتر!
گلستانیم ما در آتش نمرود، زیباتر
مهیا کن که ما از آتش شیطان نمی ترسیم
که در آغوش آتش می شود ققنوس ماناتر
خبر، از دود آه ما به دلها می رود مادام
تو با هرشعله نفرینی تری هر شعله رسواتر
تو مثل شعله ها با نعره مستانه ات دلخوش
و ما را ناله ای مانده ست از فریاد، گیراتر
دریغا پیرو بودا به کار زنده سوزاندن
دریغاتر از این غوغای خاموشی! دریغاتر !
شما را مردگانی هست سر تا پای در آتش
شما در زندگانی نیز می سوزید، پیداتر
بسوزانیدمان ،خورشید محشر نیز در راه است
خدا، تنها خدا با ماست با مایی که تنهاتر
اغثنا یا غیاث المستغیثین! راه دشوار است
اگرچه نیست در رنج سفر، از ما شکیباتر
عارفه دهقانی
خجالت میکشیم از ادعاهامان... میانمارا
که خونین دل نکرد اخبارتان در این میان، ما را
چه کودک ها که از آغوش مادر ،زیر پا رفتند!
چه مادرها که پیش از سوختن، دیدند آن ها را
فقط دق میکنیم و در گلو ،فریاد ، میسوزد!
همه خاموش! گویا خواب برده کلِ دنیا را
یمن، با دستهای کودکی وا کرد چشمش را !
سعودی دید و اسرائیل و آمریکا و بودا را !
اگر بود از نو حافظ میسرود این را: که آن گرگان
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
به لبها بانگ عجّل فی ظهور صاحب العصراست
خدایا، جان به لب هستیم! برگردان مسیحــا را
محسن ناصحی
وقتی میان مارها افتاده باشی
در چنگ آدم خوارها افتاده باشی
وقتی مسلمان باشی اما صبح تا شب
از دست بودا ، بارها افتاده باشی
وقتی میان قصه ها خط می خوری تا
از جوهر خودکارها افتاده باشی
وقتی قلمها چای می نوشند تا تو
از آتش سیگارها افتاده باشی
وقتی بدون جُرم قاضی ها بخواهند
بی سر کنار دارها افتاده باشی
بسته است درها و نداری هیچ راهی
جز آن که از دیوارها افتاده باشی
چون نخلها بی سر بمیر و ایستا باش
بگذار چون نیزارها ، افتاده باشی
قدر تو را یک روز می فهمیم ، هرقدر
از چشم بی مقدارها افتاده باشی