سیّد حسن حسینی
دلا دیدی آن عاشقان را؟
جهانی رهایی در آوازشان بود
و در بند حتی
قفس شرمگین از شکوفایی شوق پروازشان بود:
پیام آورانی که در قتلگاه ترنم
سرودن -علی رغم زنجیر-
اعجازشان بود!
به سرسبزی نخل ایثار
به این آیه های تناور
دلا گر نه ای سنگ٬
ایمان بیاور!
محمد رضا عبدالملکیان
سرباز کوچکی است
با جنگ بزرگ شده است
و از جنگ، هجده روز کوچک تر است
هر چیز و همه چیز در ذهن کوچک او
به جنگ می پیوندد
و بازی های هر روزه اش
چیزی فراتر از جبهه کوچک نیست
با بالش ها و پشتی ها سنگر می سازد!
و بی مسلسل کوچکش
از سنگر پای به بیرون نمی گذارد
در ذهن کوچکش
نقش های مدور قالی
مین های دشمن است
همیشه پا را با احتیاط بر زمین می گذارد
در خیابان، به هر نظامی سلام می کند
و در اتوبوس، خود را تا کنار آن ها می کشاند
هر وقت کاغذ و خودکار می خواهد
می دانم که از جبهه نامه ای برای ما نوشته می شود
هر روز، نان سفره را
میان سربازهای خیالش قسمت می کند
با آن ها بر سفره می نشیند
و با آن ها غذا می خورد
بر لیوان آب پل می بندد
و ریحان ها را از آن عبور می دهد
از نمک پاش
نارنجک می سازد
از قاشق
خمپاره
از چنگال
چلچله
و لبه های نان بربری را
با سبزی می پوشاند
«تانک را استتار می کند»
هر روز...