ناگهانِ شعر
تعداد بازدید : 43
به مناسبت سالروز درگذشت امیری فیروزکوهی
1
آزرده را جفای فلک، بیش می رسد
اول بلا به عاقبت اندیش می رسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آن چه می رسد از خویش می رسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزی ام
کان هم مرا ز داغ دل خویش می رسد
رنج غناست آن چه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش می رسد
امروز نیز محنت فرداست روزی ام
آن بنده ام که رزق من از پیش می رسد
2
دیگران در کار دنیایند و من در کار دل
نیست دوشم زیر باری جز به زیر بار دل
در دل دنیا پرستان کیمیای مهر نیست
آزمودم یار آب و گل نگردد یار دل
تا مگر عاشق شود در دیده جایش داده ام
ورنه دل بیزار من گشته است و من بیزار دل
تا نبندی چشم ظاهر روی دل را ننگری
دیده بسته است این جا در خور دیدار دل
هیچ کس جز عشق پاس دل نمی دارد نگاه
وای بر ما گر نبودی عشق هم غمخوار دل
گفته دل را "امیر" از خون دل باید نشان
تا سخن رنگین نباشد مشمرش گفتار دل
3
از آن چو شمع سحر ، در زوال خویشتنم
که هم وبال کسان ، هم وبال خویشتنم
ز دست غیر چه جای شکایت است مرا
که همچو سایه خود پایمال خویشتنم
ز سال و ماه عزیزان خبر چه می پرسی
مرا که بی خبر از ماه و سال خویشتنم
چنان گداخت خیالم که غیر اشکی چند
نماند فرق دگر با خیال خویشتنم ،
بدین فسردگی آغوش گرم گل چه کنم
برون مباد سر از زیر بال خویشتنم ،
کمال نقص من این بس که همچو آتش تیز
همیشه در پی نقص کمال خویشتنم ،
«امیر» سوختم از بهر دیگران و نسوخت
چو شمع سوخته جان، دل به جان خویشتنم