قیصر امین پور
1
میخواهمت چنانکه شب ِ خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب ِ تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم ِ صبح
یا شبنم ِسپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
2
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبههای دار نیستند
میوههای کال کرمخورده نیز
روی دوش شاخه، بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خشخشی به گوش میرسد :
برگهای بیگناه
با زبان ساده اعتراف میکنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!
3
انحنای روح من
شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است...
کتف گریههای من
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است...
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
4
از تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف ساده
جز همین سه حرف ساده میانتهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود!
5
هرچند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگتر از سنگ صبورم
اندوه من انبوهتر از دامن الوند
بشکوهتر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر میکنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره نیلوفرم و تشنه نورم
6
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
دفتر مرا
دست درد ورق میزند
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
7
دلم خوش است به گل های باغ قالی ها
که چشم باران دارم زخشکسالی ها
به باد حادثه بالم اگر شکست، چه باک!
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!
چه غربتی است، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجای خالی ها
زلال بود و روان رود روبه دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالی ها
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بی خیالی ها
8
چرا تلخ و بیحوصله؟
سه شنبه
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه
چه سنگین! چه سرسخت؛ فرسخ به فرسخ !
سه شنبه
خدا کوه را آفرید