این عشق مثل باد صبا منتشر شده است
این آفتاب در همهجا منتشر شده است
مثل کبوتران حرم، سایه شما
در بیت، بیت دفتر ما منتشر شده است
این آفتاب شعلهزده، سمت آسمان
این آفتاب تا به کجا منتشر شده است
آیینههای این حرم از عشق ما پر است
این آفتاب در همهجا منتشر شده است
در این حرم برای همیشه دعای ما
در انعکاس آینهها منتشر شده است
حالا هزار اشک، هزاران دعا و بغض
دور ضریح پاک شما منتشر شده است
حسین ابراهیمی
***
برای سرودنت
به شرقیترین نگاه تو گره میخورم
یک آسمان سبز میشود
و یک زمین که قرنهاست گرم نگاه توست
کلمات، مغرور گفتن از تو میشوند
و استعارههای دستچین، طلایی طلایی میدرخشند
رنگهای سفید و آبی را ترکیب میکنم
و بال و آسمان را هم
دفتر خاطرات ضریحت
پر است از سوال و جوابهای بیشمار
و من این همه را در کدامین توسل اندازه بگیرم
و من این همه را در راز کدامین گره محکم کنم
و من این همه را در کدامین استعاذه بگریم
برای سرودنت اما
رضایت تو کافی است ...
مینا اروجلو
***
گاه گاهی میشود دلتنگی از حد بگذرد
سیل افکاری که از ذهنت نباید، بگذرد
بغض راه گریه را میبندد و دریای اشک-
پافشاری میکند از آخرین سد بگذرد
با خودت در گوشهای از خانه خلوت میکنی
تا مگر این لحظههای تلخِ ممتد بگذرد
کوچهها دلتنگیات را صد برابر میکنند
گرچه گاهی اتفاقی هم بیفتد، بگذرد
ناگهان در خواب میبینی سواری سبز پوش-
با اناری سرخ در دستش میآید بگذرد
با تبسمهای معصومانه میگوید بیا-
یک شبی مهمان ما هرچند که بد بگذرد
چارهای دیگر نمیماند به جز تسلیم محض
کیست که از دعوت اولاد احمد(س) بگذرد
ترس داری پلکها را روی هم بگذاری و
خواب باشی و قطار از شهر مشهد بگذرد
عبدالحسین انصاری
شرمندهام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار میکنم که من – این های و هوی گنگ-
ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم
روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گمشدگان همیشهام
حتی برای دیدن خود سو نداشتم
وایا به من که با همه همزبانیام
در خانواده نیز دعاگو نداشتم
شعرم صراحتی است دلآزار، راستش
راهی به این زمانه نُه تو نداشتم
نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است
باور نمیکنید که کندو نداشتم؟!
میشد که بندگی کنم و زندگی کنم
اما من اعتقاد به تابو نداشتم
آقا شما که از همهکس باخبرترید
من جز سری نهاده به زانو نداشتم
خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟
دیگر سوال دیگری از او نداشتم
محمدعلی بهمنی
***
بلیت ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟
رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر
«سلام نسخه» را ببر ببین دوا نمیدهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمیدهد؟
چقدر بادهای دوریات مچالهاش کنند
و دوستان به روزهای خوش حوالهاش کنند
درست بیست سال شد که راه توس بسته است
جوان دل شکسته دل به پایبوس بسته است
پدر به کربلا و مکه رفته است چند بار
و من هنوز در هوای مشهد تو بیقرار
مرا طلای گنبد تو بیقرار می کند
کسی مرا به دوش ابرها سوار می کند
هزار تا غروب در مسیر ایستادهام
به هر که آمده به پایبوس نامه دادهام
من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر
که بعد سالها نخواندهای مرا به این سفر؟
قطارهای عازم شمال شرق میروند
دقیقههای بیتو مثل باد و برق میروند
کسی بلیت رفتنی به دست من نمیدهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمیدهد
بلیت ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟!
مهدی فرجی