مهین رمضانی - مهدی آقا متولد سال 1340 پسرکوچک وپنجمین فرزند خانواده 10 نفره منتجبی است . فوتبالیست بود و قدیمی های فوتبال مشهد او را خوب می شناسند...
وقتی خبر شهادت مهدی را به خانواده می دهند، مادر به راه آهن رفته بود تا رزمندگان اعزامی را بدرقه کند.
خواهرشهید ازخاطره آن روز می گوید:« بعدازظهربود، من خواب بودم خواب با آرامشی نداشتم ، مضطرب شده بودم و با صدای زنگ درحیاط اضطرابم بیشترشد، از خواب بیدار شدم. دم در برادر پاسداری سراغ پدرم را می گرفت تا خبری را بدهد. اوبه من گفت برادرتان مجروح شده است ومن با اصرار به او می گفتم برادرم شهید شده است.
اوجوابی نداد ورفت . خانم همسایه (همسر مرحوم آیت ا... طبسی) ، که ازشهادت مهدی خبردارشده بودند، گل گاوزبان دم کرده بودند ودر منزل ما منتظر بودند که مادرم از راه آهن بیاید.»
مادر(خانم سیده زهرا مرتضی زاده) آمد وبا شلوغی منزل خیلی زود متوجه شهادت مهدی شد، اما هیچ وقت درمراسم فرزندش گریه نمی کرد. مادری که سال ها همدم همسربیمارش بوده است واین روزها به تنهایی درد فراق فرزند وهمسر را تحمل میکند، او نمی تواند از خاطراتش با مهدی بگوید، نمی دانم چه قدر خواب مهدی را می بیند؟ نمی دانم به یاد می آورد روزهایی را که مهدی با او شوخی می کرد و به مادر می گفت :« من را در بهشت رضا (ع) دفن کنید. مادر می گفت : بهشت رضا(ع) دوراست ومن نمیتوانم بیایم، تو باید وصیت کنی در حرم دفن شوی .»
و مهدی بر گفته خود اصرار داشت تا عکس العمل مادررا ببیند. اما برای مادرشهادت مهدی چندان ناباورانه هم نبود. او ازروزی که مهدی را راهی جبهه کرده بود، منتظر شنیدن خبر شهادت مهدی هم بود .
بعد ازباز کردن وصیت نامه شهید، خانواده متوجه شدند که مهدی به حرف دل مادرش رفتار کرده است، اووصیت کرده در حرم دفن شود.
شاید مهدی آقا می دانسته که مادر قراراست هرروز بعد ازنماز صبح پای پیاده به مزاراو بیاید وبرگردد.
یک حادثه
مادرآن قدرمی رود وبرمی گردد که روزی در مسیر رفت وبرگشت با خودرویی تصادف می کند . به او شوکی وارد می شود کم کم سوالاتش را تکرارمی کرد ،غذایش را می سوزاند و... تا این که خانواده متوجه شروع بیماری آلزایمرمادرمی شوند.
پدر شهید ، درسال های جوانی مهدی آقا برای او مغازهای باز میکند تا او کمتر فکررفتن به جبهه را داشته باشد.
اما خواهر شهید می گوید:«مهدی اصلا به این چیزها اعتنا نمیکرد. شب ها برای خودش رختخواب پهن نمی کرد، وقتی به او اعتراض می کردیم ،پاسخ می شنیدیم که این طوری بهتراست نباید به راحتی عادت کنم .علاقه به پوشیدن لباس نو نداشت . اگر برایش لباس نویی تهیه میکردیم به نیازمندان هدیه می داد. سال ها بعد ازشهادتش متوجه شدیم با همان درآمد کم دفترچه حسابی برای خانواده نیازمندی بازکرده است تا آن ها هر ماه از آن برداشت کنند. بارها اجناسی را از مغازه به مناطق محروم پایین شهرمی برد وبین نیازمندان تقسیم می کرد.»
آخرین بار
او می گوید:« مهدی آقا از من سه سال بزرگ تر بود . زمانی که میخواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود من کیف اش را آماده کردم .
تنها چند دست لباس داخل کوله اش گذاشتم. من گریه می کردم. مادر وپدرم مسافرت بودند ومن به او اصرارمی کردم منتظربماند تا آن ها بیایند اما می گفت: اگرمادربیاید، به راحتی با رفتنم موافقت نمی کند ومن تحمل شنیدن نه را ندارم . هم اواذیت می شود وهم من، پس بهتر است همین حالا بروم .»
مهدی یک بارهم قبل از شهادتش ازناحیه پا مجروح شده و دربیمارستانی درشیراز بستری می شود واین بارهم به خانواده چیزی نمی گوید تا او را با آمبولانس به درمنزل می آورند.
«مهدی مدتی والیبال بازی می کرد ومدتی درتیم فوتبال منتخب استقلال، مخابرات ، هواپیمایی و منتخب جوانان بازی می کرد ، موضوع مهم در ورزش رفتار واخلاق بود تا برد و پیروزی .
در زمان انقلاب درراهپیمایی ها شرکت می کرد . آن طور که به یاد دارم مهدی به همراه خواهرم دریک شنبه خونین مشهد در خیابان بودند . آخر شب با دست و لباس خونی به منزل آمد وما بسیار نگرانش بودیم ، آن زمان سن وسالی نداشت، آن قدرصحنه های شهادت مردم و جابه جا کردن مجروحان وشهدا برایش ناگوار بود که تا مدت ها لحظه به لحظه حوادث را برای ما با احساس تعریف می کرد، به حدی که ما نگران اوشدیم.»
مهدی درسال 1362 درمنطقه سردشت به شهادت می رسد وامروزما در مردادسال 1397 درمنزل شهید خاطراتش را مرورمی کنیم.خاطراتی که با گذشت 35 سال هنوز چشم های شان را بارانی می کند، گلایه نجیبانه این خانواده از برخی قدرناشناسی و بی توجهی به ارزش هایی که جوان این خانواده وجوانان دیگر به خاطرش جان خود را نثار کردند و این نگرانی که شرمنده خون شهیدان نباشند. شهیدی که وصیت کرده است خانواده از امکانات بنیاد شهید استفاده نکنند وخانواده به سفارش او عمل می کنند وهیچ منتی بر کسی ندارند. دعا می کنند که خدایا! چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی وما رستگار.