یکی بود یکی نبود. در یک ساعت فروشی، چند تا ساعت به شکل های مختلف با هم زندگی می کردند. بین این ساعتها، یک ساعت کوچولو هم بود که بیشتر وقتها خواب میماند. ساعت کوچولو خیلی سعی میکرد اما نمیتوانست خودش را به ساعتهای دیگر برساند و همیشه عقب میماند.
آدمهایی که از کنار ساعت فروشی رد می شدند به او که گوشه ویترین بود نگاه نمیکردند.
ساعت کوچولو سعی میکرد با تمام سرعت کار کند اما خیلی زود خسته میشد و خوابش میبرد.
ساعت کوچولو غمگین بود.
چون هر بار مشتری وارد ساعت فروشی میشد به همه ساعتها نگاه میکرد، اما هیچ کس به او نگاه نمیکرد.
یک روز که یک آقا به همراه دختر بچهای وارد مغازه شدند، ساعت کوچولو سعی کرد جلو بیاید و خودی نشان بدهد اما باتریاش تمام شد و سر جایش ماند.
دختر بچه که چشمش به ساعت کوچولو افتاد، آستین پدرش را کشید و با انگشتش به ساعت کوچولو اشاره کرد و گفت:
بابا من همین ساعت رو می خوام.
ببین چه ساعت کوچولوی بامزهای است!
ساعت کوچولو خیلی تعجب کرد. دختر بچه خندید.
بابای دختر بچه ساعت را برداشت، نگاهش کرد و به فروشنده داد:فکر کنم باتریش ضعیفه!
ساعت فروش یک باتری نو آورد و باتری ساعت کوچولو را عوض کرد. ساعت کوچولو دیگر خوابش نمیآمد.