محمّد قهرمان
شعر اول :
عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم
ای مسافر! بازوان را حلقه کن بر گردنم
سر بنه بر سینه من ساعتی از روی لطف
تا بماند هفتهها بوی تو در پیراهنم
عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب
دم مزن با من به تندی، زان که در دم بشکنم
میشماری نالهام را همچو نی، بادِ هوا
خم به ابرویت نیاید، بشنوی گر شیونم
از منِ افتاده گر آگه نباشی، دور نیست
بیصدا چون سایه باشد، بر زمین افتادنم
گر شدی دلبسته من، یا منم پابندِ تو
فرقها باشد میان ما، توجانی، من تنم
پلکهایم شب نمیآیند دور از تو به هم
گر مژه برهم زنم، در دیده ریزد سوزنم
آتش عشقت نمیدانی چه با من میکند
برقِ عالمسوز را سردادهای در خرمنم
آه ای هجران تو بیرحم چون آوار و سیل!
من نه سنگِ خارهام آخر، نه کوه آهنم
نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من
آنچنانت دوست میدارم که با خود دشمنم!
خار در پیراهنم، چون با توام، برگِ گل است
برگِ گل، چون بیتوام، خار است در پیراهنم
***
شعر دوم :
ز گمرهان ِطریقت مپرس راه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ِماه کجاست
اگر به چاه درافتم ، نه جای ِسرزنش است
کسی نگفت به من ، ره کجا و چاه کجاست
به سوکِ عمر ِسبکرو که می رود از دست
مجال ِآنکه کنم رختِ خود سیاه کجاست
ز بس ربوده حیرانیام ، نمی دانم
به سوی ِکیست مرا چشم، یا نگاه کجاست
کنون که در کفِ باد است آشیانه تو
قرارگاهِ تو ای مرغ ِبی پناه کجاست
درین خرابه ندیدیم آشـــــــنارویی
مسافران ِغریبیم، خانه خواه کجاست
گرفته لشکر ِغم در میان دل ِما را
یلی که برشکند قلب ِاین سپاه کجاست
ز گریه چشم ِاثر داشتیم و باطل بود
کمان ِناله کشیدیم ، تیر ِآه کجاست
دلیل ِراهروان! ای سپیده سحری
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست