سعدی
غلام آن سبک روحم
که با من سرگران دارد
جوابش تلخ و پنداری
شکر زیر زبان دارد
مرا گر دوستی با او
به دوزخ میبرد شاید
به نقد اندر بهشت است آن
که یاری مهربان دارد
برون از خوردن و خفتن
حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن
بهایم نیز جان دارد
محبت با کسی دارم
کز او باخود نمیآیم
چو بلبل کز نشاط گل
فراغ از آشیان دارد
نه مردی گر به شمشیر از
جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون باد است
ز انگشتی فغان دارد
به تشویش قیامت در
که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد
محبت همچنان دارد
خوش آمد باد نوروزی
به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند
نه بوی بوستان دارد
یکی سر بر کنار یار و
خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی
که سر بر آستان دارد
چو سعدی عشق تنها
باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک میراند
که منظوری نهان دارد
حافظ
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کُشت و عزتِ صید حرم نداشت
بر من جفا ز بختِ من آمد وگرنه یار
حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کَرَم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت، هیچ کَسَش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکارِ ما مَکُن که چنین جام، جم نداشت
هر راهرو که ره به حریمِ درش نبرد
مسکین بُرید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببَر تو گویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
مهدی حمیدی
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آن جا بمیرد
شب مرگ از بیم، آن جا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد