کمی با سرمه زیبا کن دو چشم نکته بینت را
مشخص کن برایم مرزهای سرزمینت را
صدای نبض دستان تو در این شهر می پیچد
اگر لختی نبندی دکمه های آستینت را
مرا هر بار می سوزانی و هر بار می خواهی
که بگذاری به روی آتش من ذره بینت را
تو آن تردید باقی مانده در شاهان قاجاری
که با خون امیران، رنگ کردی باغ فینت را
بگو ای مرگ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
بیاویزم کجای این شب آخر پوستینت را؟ !!
بنیامین دیلم کتولی
***
گاه از ماهی دل کنده ز دریا بنویس
واژه ای در خُور یک آدم تنها بنویس
گاه با موی پریشان خودت، جای مداد
از به هم ریختن حالت دریا بنویس
آی یوسُف تو که از بند به تنگ آمده ای
راز دیوانگی ات را، به زُلِیخا بنویس
هَر غزل با تو پُر از مصرع تلخ است عزیز
جای من یک غزل از وقت خوشی ها بنویس
ابراهیم جویباری
***
زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند...
رضا براهنى
***
با بوسه ای خطوط مسلمانی ام شکست
حالا مرا ببوس که پیشانی ام شکست
زندیق مست چهره تبریزی ات رسید
پرهیز چشم های خراسانی ام شکست
چرخی زدی، نشستی و گفتی: وطن منم
گفتم: طلسم بی سر و سامانی ام شکست
با چشمی از مناسک نوصوفیان ترک
احرام چله های زمستانی ام شکست
بگذار نامه ای بنویسم برای دوست
شاید که حکم حبس پریشانی ام شکست
محمد سعید شاد
***
بخند
خنده تو اتفاق زیبایى ا ست
اگرچه کوچک و ساده
همیشه پاینده است
امیر اکبرزاده