پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِدرخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههای تازه بیارد، خدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است بـه قولش وفا کند
پاییز عاشق است وَ راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند وَ خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...
علیرضا بدیع
***
به پرندگان بگو
شاخه هایت را فراموش نکنند
پاییز
آخرین حرفِ درخت نیست ...
بابک زمانی
***
فرق پاییز و تو این است: تو پاییزتری
من غم انگیزترم یا تو غم انگیزتری؟
خوردم اما نشدم مست چنان! منتظرم
که به دستم بدهی کاسه لبریزتری
این همه زخم زدی بر دل من، باز بزن
منتها با تبر و با قمه تیزتری
تو و چنگیز مغول هر دو به یک اندازه
کشته اید، آه ولی باز تو خونریزتری
با تو خورشید فقط صبح سخن می گوید
با تو که از همه شهر سحرخیزتری
پرم از خاطره های بد و بد ، کاش از تو
داشتم خاطره خاطره انگیزتری
به خودت خیره شو در آینه و بعد بگو
من غم انگیزترم یا تو غم انگیزتری؟
مجید بابازاده
***
دارد پاییز می رسد
انار نیستم
که برسم به دست هایِ تو
برگم !
پُر از
اضطراب افتادن...
رضا کاظمی
***
تقویم، روی فصل خزان ایستاده است
گویا پس از تو نبض زمان ایستاده است
حس می کنم که پشت همین چشم های شاد
مردی همیشه دل نگران ایستاده است
در تو هزار بغض سَترون نشسته است
در من هزار درد نهان ایستاده است
در چشم هات، این دو پریشان و در به در
طرح دوتا پلنگ جوان ایستاده است
این واژه های تلخِ معطل درون من
دیری در انتظار بیان ایستاده است
پشت درچه های شب آلود ذهنِ من
اندوه شاعرانِ جهان ایستاده است
پاییز در دقایق من مکث کرده است
انگار بی تو نبض زمان ایستاده است
مهدی آخرتی