سیمین بهبهانی
شعر اول
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک ز آن همه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شعر دوم
امشب اگر یاری کنی ای دیده توفان میکنم
آتش به دل میافکنم دریا به دامان میکنم
میجویمت میجویمت با آنکه پیدا نیستی
میخواهمت میخواهمت هرچند پنهان میکنم
زندان صبرآموز را در میگشایم ناگهان
پرهیز طاقتسوز را یکسر به زندان میکنم
یا عقل تقواپیشه را از عشق میدوزم کفن
یا شاهد اندیشه را از عقل عریان میکنم
بازآ که فرمان میبرم عشق تو با جان میخرم
آن را که میخواهی ز من آن میکنم آن میکنم