1
گر وکیل و وزیر هم باشی -
شاه گردون سریر هم باشی -
گر که خورشید آسمان پیما
یا که بدرِ منیر هم باشی -
می کشَندت از آسمان پایین
هر قَدَر دور و دیر هم باشی
پیشِ تقدیر می شوی تسلیم
جنگجویی دلیر هم باشی
از فراهان به فین رسد کارَت
گر امیرِ کبیر هم باشی
راه و رسم زمانه این باشد
در مَثَل مِثلِ شیر هم باشی -
روبهی با دُمت کند بازی
شیر باشی و پیر هم باشی
مرگ شاهین آهنین چنگ است
وای اگر در مسیر هم باشی
2
هرچه خواهد این دلِ دیوانه آزارم کند
یا دلازارم که آزارِ دلِ زارم کند
گرچه از تیر نگاهش جان به در بردم ولی
گردش چشم سیاهش فتنه در کارم کند
بر سر راهِ دلِ من دام ها گسترده است
تا که در پیچ و خَم زلفش گرفتارم کند
عاقبت پا بر سر دل می گذارم تا مباد
هر گُلی دیدم به راهش این چنین خوارم کند
بی خبر عمرم گذشت و یک نفر پیدا نشد
تا ز راز عالم هستی خبردارم کند
در جوانی جست وجوها کرده ام پیری کجاست
تا که در پیرانه سر آگه ز اسرارم کند
حسرت یک خواب راحت بر دل من مانده است
تا مگر از این غم سنگین سبکبارم کند
مژده آن خواب راحت می دهد پیک اَجَل
صوراسرافیل می ترسم که بیدارم کند
3
جان فدایش می کنم آن بهتر از جانم کجاست؟
آن که چون گیسوی خود دارد پریشانم کجاست؟
اشتیاقش کُشت ما را با فراقش چون کنم
با تب عشقی که دارم تاب هجرانم کجاست
هر چه پیش آید خوش آید گفتم و بگذاشتم
پای در راهی که پایانش نمی دانم کجاست
سر به فکری، دل به جایی، دیده سویی دیگر است
پاره ای زین پیکر خاکی به فرمانم کجاست
پیشتر از مرگ اعضایم ز هم پاشیده اند
من ندانم کو دلم؟ جسمم چه شد؟ جانم کجاست؟
آمدم گریان به جبر و می روم نالان به قهر
هیچ معلومم نشد آغاز و پایانم کجاست
4
دوستان، داستان من این است
قصه ای دوستانِ من این است
سرِ شب آمدم، سَحَر رفتم
همه داستانِ من این است
اشک آغاز و آه انجامم
زین سفر ارمغانِ من این است
ناشناسی ز ناکجاآباد
نام من این نشانِ من این است
خوردم از خوان چرخ خون جگر
قسمتِ آب و نانِ من این است
آتش از سینه ام زبانه کَشد
کوه آتش فشان من این است
نیست یاری به غیرِ شمع مرا
همدل و همزبان من این است
از رهِ عشق می رسی به یقین
زندگی در گمانِ من این است
5
دلی پُر درد دارم در میان جمع بی دَردان
گُل لبخند یخ زد بر لبم از این نفس سردان
نه بی رنگم نه همرنگ جماعت می توانم شد
چه سازم با دل پر درد و با این جمع بی دردان
فرو ننشسته گَردِ کارزار و گِرد من خالی است
چرا رفتند دنبال غنیمت ها هماوَردان
هوا سرد و مه آلود است و در این نیمه شب ماندم
منِ گُم کرده ره در کوچه ای بن بست سرگردان
در این وحشت سرا از سایه خود هم هراسانم
که فصل خنجر از پشت است و نسل ناجوانمردان
صدای زوزه سگ های ولگرد است در گوشم
خداوندا کجا رفتند عیّاران و شبگردان
به جز در بیتی از سعدی نشان آدمیت کو
ز آدم مانده یک تصویر آن هم عکس برگردان