یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند
دستم چقدر مانده به گل های دامنت؟
دستم چقدر مانده خراسانی ام کند؟
می ترسم آن که خانه به دوش همیشگی!
گلشهر گونه های تو افغانی ام کند
در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی ام کند
چون بادهای آخر پاییز خسته ام
ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند
این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند
این گریه می رود که چراغانی ام کند
رضا بروسان
***
هیچ چیزی نکرد آرامم، فرصت یک دوگانه می خواهم
می توانی برادرم باشی؟ آی دیوار! شانه می خواهم
گاه گاهی شبیه امواج، سرکش و تند و بی ملاحظه ام
گاه گاهی شبیه یک ابرم، از خدا یک بهانه می خواهم
گفته ام از سکوت می ترسم مثل راهی به سوی یک جنگل
مثل دریا که گاه آرام است، این نگاه تو را نمی خواهم؛
اینکه این چشم ها سکوت کنند، هرچه شد را درون خود ریزی
بمب در حال انفجار شوی، ... گریه کن رودخانه می خواهم
حرف هایم همیشه حرف دل است؛ حرف این مردمان خوب و نجیب
از همین رو زبان شعرم را، یک کمی عامیانه می خواهم
دوست دارم دوباره سبز شوم، بر سر راه تو شکوفه کنم
مثل گنجشک های این خانه، یک دهن هم ترانه می خواهم
سیدحکیم بینش
***
عمریست که باریده به طور متوالی
خاکستری از ابر تو، بر چشم اهالی
جز شعر چه دارد که بریزد سر راهت
این شاعر غمگین خراسان شمالی
اندیشه پروازو رهایی به سرم هست
اما چه کنم با ستم بی پر و بالی
رویای قشنگی ست جهان با غزل و تو
رو کرده ام از درد، به دنیای خیالی
در حال فروپاشی ام از غصه خدایا
نگذار که ویران شود این کوه سفالی
من هستم و تنهایی یک چتر پر اندوه
ای گمشده در خاطره ها، جای تو خالی
منیژه در تومیان