![](http://khorasannews.com/content/upload/fe41a111-b369-4cac-a822-4e3a04b38d79.jpg)
می گویند بهترین آسایشگاه ها هم به پای محقرترین خانه ها نمی رسد.پدرو مادرهایی که ماهها و سال هاست میهمان آسایشگاه هستند و اغلب بادرد بی مهری فرزندان و بی کسی ،روزگار می گذرانند همه یک آرزو دارند؛ برگشتن به جمع خانواده ای که سال ها برایش زحمت کشیده اند.
پدر بزرگ ها و مادربزرگ هایی که از دار دنیا هیچ نمی خواهند جز لحظه ای بودن در میان فرزندانشان و دیدن شور و نشاط نوه هایی که با بازی های کودکانه شان دنیایشان را پر از شادی می کنند.
دیدن اشک های پیرزنی که دلش پر می کشد برای خانه و خانواده،یا آن پیرمرد مهربانی که هنوز به خودش دلداری می دهد و امیدوار است که تا عید نشده بچه هایش می آیند و از این تنهایی خلاصش می کنند،حس وحال عجیبی در انسان ایجاد می کند.بدنت سرد می شود،بغض گلویت را فشار می دهد و اشک درون چشمانت دو دو می زند.پیش خودت می گویی مگر می شود فرزندی این گونه دلتنگی پدر و مادرش را ببیند و به راحتی و زندگی شخصی خودش فکر کند.وقتی مددکار آسایشگاه می گوید شاید شرایط اقتصادی خیلی از آنها را مجبور به این کار کرده به تمام این پیرزن ها و پیرمردها آفرین می گویم که درجوانی شان با وجود تمام مشکلات فرزندانشان را بزرگ کردند و شرایط اقتصادی را بهانه ای برای طرد آنها نکردند.
▪ آسایشگاه کهریزک،خانه ای بزرگ برای آنها که تنها ماندند
دریک روز سرد زمستانی به جنوبی ترین نقطه تهران می روم.جایی که نامش برای خیلی ها آشناست.آسایشگاهی با هزار و 750مددجو.از سالمند آقا و خانم گرفته تا معلولان جسمی ،حرکتی و بیماران ام اس.شاید 43سال پیش وقتی دکتر محمد رضا حکیم زاده سنگ بنای این آسایشگاه را برای اسکان و نگهداری از 100پیرزن و پیر مرد بنا کرد فکرش را هم نمی کرد روزی فرا برسد که مدد جویان آسایشگاهش به بیش از هزار نفر برسند و محله کهریزک در جنوب پایتخت به نام آسایشگاه او و پدر ومادرهای تنها و دور افتاده از کانون خانواده هایشان معروف شود.هوا به شدت سرد است و هیچ سالمند و مددجویی در حیاط آسایشگاه نیست.راهنمایمان پیشنهاد می کند قبل از هر کاری ،ابتدا سری به بخش شکوفه ها بزنیم.
بخش شکوفه ها را به تازگی افتتاح کرده اند تا پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هایی که تازه آسایشگاه نشین می شوند ناگهان با ورود به محیط جدیدو غریبه آسایشگاه دچار بی قراری و افسردگی نشوند.
او از قول پیرزن ها و پیرمردهایی که در تمام این سال ها با آنها در ارتباط بوده و حالا مانند عضوی از خانواده شان به حساب می آید،می گوید: اولین شب حضور در آسایشگاه خیلی سخت است.ما هم به همین خاطر این ساختمان را با شباهت بیشتر به محیط خانه برایشان تجهیز کرده ایم تا کمتر احساس تنهایی کنند. شکوفه نشینان کهریزک بین یک هفته تا 15روز میهمان این ساختمان اند تا به تدریج با محیط خو بگیرند و خودشان را پیدا کنند.آدم هایی که هنوز از سرانجام زندگی شان بهت زده اند و بی هیچ دلیلی اشک از چشمانشان جاری می شود.
فاطمه 78ساله است و چهارم بهمن ماه سرنوشتش با آسایشگاه کهریزک گره خورده است.از خانواده اش که می پرسم، می گوید: از دار دنیا هیچ چیز ندارد،نه همسری، نه اولادی و نه مال و منالی.فاطمه سی سال با همسرش زندگی کرده اما بچه دار نشده و بعد از مرگ شوهر ،بچه های شوهرش دیگر فاطمه را نخواسته اند.تنها کسی که در این دنیا دارد یک پسر برادر است که فاطمه را راهی آسایشگاه کرده است تا باقی عمرش را بین آدم هایی مثل خودش سپری کند.
تلفن همراهش ،لحظه ای از دستانش جدا نمی شود.فاطمه هم مثل خیلی ها منتظر است،منتظر یک تماس ،هرچند کوتاه از طرف فرزندان برادرش یا کسانی که قلبشان برای او بتپد.انتظار به سر می رسد و بالاخره تلفنش زنگ می خورد .گوشی اش را به سمتم می گیرد و می پرسد کیست؟می گویم فریبا ست، مادر فریبا. فریبا از آن سوی خط قربان صدقه اش می رود.
نمی دانم فریبا کیست اما صدایش اشک های پیرزن را در می آورد،اشک هایی که امانش نمی دهند و تنهایی اش را صدباره جلوی چشمانش می آورند.کمی آن سو تر هاجر خانم ساکت و آرام روی تخت نشسته است.
پیرزنی حدودا 80ساله.ما که از راه می رسیم آقایی 56ساله با کیسه ای پر از میوه وارد اتاق می شود و سلام گرمی به هاجر می کند.از نگاه محبت آمیزش به پیرزن تردیدی ندارم که فرزندش است و دراین روزهای اول که مادر را به آسایشگاه آورده اند آمده است تا سری به او بزند و دلداری اش دهد.می پرسم حاج خانم مادرتان است؟همین یک جمله کافی است تا هق هق مرد بلند شود،اشک امانش نمی دهد،آنقدر بی تابی می کند که دیگر توان ماندن در اتاق را ندارد و به سرعت از اتاق بیرون می زند.هاجر خانم می گوید :اشکش را درآوردی،این بچه خیلی نجیب و مهربان است.یک برادر و خواهر هم دارد اما هیچ کدام مثل او نیستند،خیلی مهربان است.
از سن و سال مرد که می پرسم، می گوید: 54ساله ام و هاجر خانم برایم مثل مادر است.او کارگر خانه پدری ام بوده و از روزی که چشم باز کرده ام مرا بزرگ کرده است.
گریه امانش نمی دهد، از روزهایی می گوید که هاجر او را بر روی شانه هایش می گذاشت و به مدرسه می برد تا مبادا در باران و برف پاهایش خیس شوند.او هاجر را عاشقانه دوست دارد و می گوید :از خودم ناراحتم که چرا امکان نگهداری از او را ندارم .هاجر نباید کارش به آسایشگاه بکشد.
باور کنید اگر امکانات مالی برای گرفتن پرستار را داشتم او را روی چشمانم نگه می داشتم اما امکاناتش را ندارم و هاجر هم به دلیل کهولت سن برای انجام کارهای شخصی اش مشکل دارد.مرد مثل ابر بهار گریه می کند و آدم از این همه احساس غبطه می خورد.
▪ ای کاش فرزندان بیشتری داشتم...
یکی دیگر از مادربزرگ ها نامش ملیحه است.با لهجه غلیظ ترکی صحبت می کند و به سختی می توانم حرف هایش را متوجه شوم.می گوید دیابت شدید دارد و مریض است.سراغ بچه هایش را که می گیرم، می گوید: یک دختر بیشتر ندارد.اگر بیشتر بودند که مرا نگه می داشتند و الان اینجا نبودم.یک دختر دارم که اوهم طلاق گرفته و هزار بدبختی دارد.با این حال خرج جراحی قلب مرا داده است ولی بیشتر از این نمی تواند.با حسرتی عجیب می گوید: ای کاش بیشتر بچه داشتم و الان اینجا نبودم.
▪ تنها حسرتم این است که ازدواج نکردم
در بخش مردان ،اکثر پیرمردها اوضاع جسمی مناسبی ندارند و از هوشیاری کافی برخوردارنیستند.به غیر از آقای احمدی که با 80سال هنوز سرحال و سرپاست.از خانواده اش که می پرسم، می گوید :من هیچ وقت زن نگرفته ام و هیچ کس را ندارم.احمدی از دار دنیا هیچکس را ندارد،تنهای تنهاست و تنها حسرت زندگی اش این است که چرا ازدواج نکرده و فرزندی ندارد.پیرمرد دوست دارد حرف بزند ،از دهه سی و چهل،از زلزله بوئین زهرا ،از روزهای انقلاب،دوست دارد یکی کنارش باشد تا ساعت ها برایش حرف بزند،حرفهایی از دهها سال تنهایی....
از ساختمان شکوفه ها یک راست به ساختمان مردان می رویم.پیرمردی گوشه ای از راهرو بر روی صندلی نشسته و در افکارش غوطه وراست.نامش رضا است ،هشت ،نه سال پیش معلم بوده و در مقطع راهنمایی تاریخ و جغرافیا درس می داده است.آنقدر تکیده شده که فکرش را هم نمی کردم تنها 56سالش باشد.
آرام آرام حرف می زند با غمی عجیب در صدایش.از خانواده اش می گوید، از زن و سه دخترش.می گوید: دو تا از دخترهایم ازدواج کرده اند و آخری هنوز در خانه است.با مادرش زندگی می کند.سن و سالش را که می گوید شوکه می شوم،آخر بیشتر از اینها به چهره اش می آید.
با حسرت می گوید :اگر یک پسر د اشتم الان اینجا نبودم.مشکل خانواده ام این بودکه بعد از سکته ای که درسال 87کردم دیگر نمی توانستند مرا به حمام ببرند.اگر پسر داشتم ...
راستی آقارضا اینجا راحتی یا دوست داری بروی خانه؟چند ثانیه ای مکث می کند و می گوید: اینجا بی منت است.بازهم سکوت... از نگاهش دلتنگی می بارد.اما مرد است و غرورش نمی گذارد شکایتی کند.چند ثانیه ای بعدسکوتش را می شکند و می گوید: روزهای اول خیلی حالم بد بود اما الان بهترم،با عصا راه می روم خوبم.بچه ها قول داده اند حالا که خوب شده ام بیایند و مرا ببرند خانه.اما حرف هایشان صحت ندارد فکر کنم تا آخر عمر اینجا هستم.دلگیر می شوم،از دلتنگی های رضا ،از امید پدری که دارد ناامید می شودو...
▪ مرد عروسکی
همینطور که از راهرو عبور می کنیم یک تختخواب پر از عروسک توجهم را جلب می کند.پیرمرد روبه روی عروسک ها نشسته و روزنامه می خواند.نمی دانم چرا نامش را نمی پرسم اما او هم سال هاست که میهمان کهریزک است و داستان پر غصه ای دارد.می گویم پدرجان کلکسیون عروسک داری؟همین یک جمله کافی است تا او به گذشته پرتاب شود.روزی که دو پسرش تمام دارایی اش را با رندی به نام خود زدند و او را تنها گذاشتند و راهی دیار غربت شدند.پیر مرد می گوید: دو تا پسر دارم.سال ها قبل پسرهایم آمدند و گفتند بیا به ما وکالت بده تا خانه ای بزرگ که در آن می نشستیم را بکوبیم و بسازیم.اما بعد ازاینکه وکالت دادم فهمیدم خانه را فروخته اند و با پولش از کشور رفته اند.من مانده بودم و خواهرم.آنقدر افسرده بودم که خواهرم مرا به آسایشگاه آورد.روز اول دکتر روانشناس وقتی شرح حالم را شنید و دید که نمی توانم با کسی صحبت کنم دو تا عروسک به من داد و گفت با اینها صحبت کن ،حالت بهتر می شود.یک روز درحیاط وقتی داشتم با عروسک ها صحبت می کردم بغضم ترکید،آنقدر گریه کردم که زمین از اشک هایم خیس شد.از آن روز به بعد مردم و ملاقات کننده ها برایم عروسک هدیه می آورند و من هم همه عروسک ها را نگه می دارم.شده ام مرد عروسکی...
در راه برگشت از کنار مزرعه کوچکی رد می شویم.راهنمایمان می گوید این مزرعه را خیرین درست کرده اند،بذر و نشا می آورند و سبزی و صیفی جات می کارند تا مددجوها سرگرم باشند و دلمرده نشوند.بعد از اینکه سبزی ها سبز شد جمع می کنند و باهم پاک می کنند تا حس کنند زندگی را.ناخودآگاه یاد پدر بزرگم می افتم که هر بار با دست پر به خانه می آمد،تا آخرین روزها ،حتی بایک بطری شیر،یا دسته ای سبزی.روزهایی که نور خانه بود و امید زندگی. پیش خودم می گویم با این اوضاع و احوال که هر خانواده یک یا دو فرزند بیشتر ندارد،خدا به داد پیری ما برسد.دیر یا زود ما و هم نسل هایمان میهمان همین اتاق هاییم.اتاق هایی که باید در آن تنهایی مان را با هم نسلی هایمان تقسیم کنیم.
مهم ترین نکات
شکوفه نشینان کهریزک بین یک هفته تا 15روز میهمان این ساختمان اند تا به تدریج با محیط خو بگیرند
فاطمه هم مثل خیلی ها منتظر است،منتظر یک تماس ،هرچند کوتاه از طرف فرزندان برادرش یا کسانی که قلبشان برای او بتپد
یک دختر بیشتر ندارم اگر بیشتر بودند که مرا نگه می داشتند و الان اینجا نبودم
من هیچ وقت زن نگرفته ام و هیچ کس را ندارم.تنها حسرت زندگی ام این است که چرا ازدواج نکرده و فرزندی ندارم
بچه ها قول داده اند حالا که خوب شده ام بیایند و مرا ببرند خانه.اما حرف هایشان صحت ندارد
موسسه خیریه کهریزک سالانه نزدیک به 35میلیارد تومان هزینه دارد که 82درصد آن را خیران تامین می کنند