عاشقانه های ساده و صمیمی تعدادی از مادران شهدای محله سردار شهید علیمردانی
تعداد بازدید : 210
بغض ها ، حسرت ها و دلتنگی ها
زهیر قاسمی-رسم نیکویی است که هرازچندگاهی در برخی مناطق تعدادی ازخانواده های شهدا گردهم می آیند تا عاشقانه های فرزندانشان را مرور کنند. این بار 14 خانواده شهید مهمان خانه با صفا،ساده و صمیمی سردار شهید «علیمردانی» شده اند؛ دور تا دور اتاق، مادران شهدا نشسته اند، قاب عکس شهیدانشان را هم در آغوش گرفته اند و گوش سپرده اند به راویان شهدا. نام شهدا را از روی قاب ها می خوانم و با خودم مرور می کنم تا ابتدای مصاحبه جانی تازه گرفته باشم. شهیدان جوانشیر، سهمی، درخشان، اسماعیل پور، یعقوبی، دهقان پور، گلباران،نظری، مولوی، تقی زاده، برادران هاشمی نظریه، ریحانی، مرادی پور و سلطان نژاد. در میان این شهدا تعدادی از شهدای مدافع حرم نیز صفای این میهمانی را دوچندان کرده است؛ میهمانی که گاهی چشمان خیس و شانه های لرزان پدرها و مادرها تصاویر ناب و عاشقانه اش بود.
و تمام...
بعد از سخنان دبیر برگزاری این میهمانی معنوی، تعدادی از مادران شهدا روایتگری می کنند، نوبت به روایتگری مادر شهید «علیرضا نظری» می رسد، او ابتدا کلامش را با سلام و درود بر شهدای راه خدا آغاز می کند. در میان دنیایی از خاطرات شیرین از پسرش علیرضا میماند که از کجا و چطور شروع کند، مکث کوتاهی می کند و می گوید، نمی دانم چه خاطره ای از او بگویم، در نهایت دلش را به همان سال اعزام شهید می سپارد و می گوید: نوروز سال 1364 بود که علیرضا به جبهه رفت و بعد از مدتی که در جبهه حضور داشت، مرخصی گرفت و به خانه آمد، اما دوباره عزم جبهه کرد و رفت. بعد از رفتن دوباره اش، تا 6 سال هیچ خبری از او نشد، به ما گفتند مفقودالاثر شده است. مادر شهید علیرضا نظری در حالی که نفس عمیقی از حسرت و بغض و دلتنگی می کشد با حسی عجیب می گوید: بعد از مدتی جنازه علیرضا را آوردند و تمام... (سکوت)
چشمانم به در خشک شد
مادر شهید حسین مولوی هنوز صحبت هایش را شروع نکرده است، اشک از چشمانش جاری می شود و بغض گلویش را فشار می دهد، انگار نمی تواند صحبت کند و تنها میان گریه هایش می گوید: 28 سال در انتظار پسرم نشستم، حتی شب ها در خانه را نمی بستم نکند حسین بیاید و پشت در بماند. روزها هم ، نمی توانستم مفقود الاثری حسین را تحمل کنم، او فرشته ای بود که خداوند به من هدیه داده بود.
می گفت نگران نباش
دیگر راوی این مراسم همسر شهید «محمد مرادی پور» بود. او نیز از فداکاری های همسرش در دوران دفاع مقدس می گوید: هربار قبل از رفتن به جبهه دلداری و قوت قلب می داد که گریه نکن، من زن و بچه خودم را به خدای بزرگ می سپارم و راهی جبهه می شوم پس جای نگرانی نیست. ابتدا اجازه نداد برای بدرقه به راه آهن برویم اما بعد از رفتنش دخترم بی قراری می کرد و می گفت مادر خانواده های رزمنده ها برای بدرقه به راه آهن می روند ماهم برویم. در نهایت برای بدرقه او به راه آهن رفتیم، خانواده های زیادی در راه آهن مشهد برای بدرقه رزمندگانشان آمده بودند در میان جمعیت به سختی او را پیدا کردیم و دقایقی دیگر با خانواده در کنار محمد بودیم تا این که رزمندگان سوار قطار شدند و قطار حرکت کرد، چشمانمان به قطار بود تا جایی که دیگر دیده نشد... مدتی از رفتن همسرم گذشته بود، در خانه مان را زدند و خبر آوردند، همسرتان در جبهه مجروح شده و اکنون در یکی از بیمارستان های شیراز بستری شده است. بعد از مدتی با هواپیما به بیمارستان قائم مشهد انتقالش دادند تا این که بر اثر همین جراحت ها به شهادت رسید.
بوی عطر مهدی در خانه
مادر شهید «مهدی گلباریان» تعریف میکند: شبی دلتنگ پسرم مهدی شده بودم، برایم دوری او سخت بود تا این که به خواب رفتم، مهدی را در خواب دیدم، هیچ گاه فراموش نمی کنم روز که شد، عطر و بوی خاصی منزلمان را فرا گرفته بود. به طوری که هر فردی وارد خانه می شد این بو را احساس می کرد و من با افتخار می گفتم دیشب خواب مهدی را دیدم، این بوی مهدی من است.
مادر جان همراه من بیا
مادر شهیدان سید حسن و سید حسین هاشمی نظریه از ماجرای گم شدنش در سفری که چندی پیش به کربلای معلی داشته و یاری فرزند شهیدش، می گوید: ان شاء ا... همه شما به کربلا مشرف شوید، همراه با جمعی از افراد کاروان بعد از مستقر شدن در هتلی در شهر کربلا برای زیارت به حرم امام حسین(ع) رفتیم، بعد از اقامه نماز در حرم مطهر امام حسین (ع) متوجه شدم که تنها مانده ام، از داخل حرم بیرون آمدم در بین الحرمین به اطرافم نگاه می کردم، چهره ها برایم آشنا نبود، به سمت حرم حضرت ابوالفضل(ع) حرکت کردم کمی ترس وجودم را فرا گرفت که در شهر غریب گم شده ام، تا این که جوانی را دیدم در نزدیکی حرم علمدار کربلا به او گفتم جوان من گم شده ام، نمی دانم هتلم کجاست او لبخندی زد و گفت عیبی ندارد «مادر جان» همراه من بیا. او چادرم را گرفت و جلو راه افتاد، از میان کوچه ها گذشت تا به هتل رسیدیم، پرسید کدام اتاق هستی مادرجان، گفتم نمی دانم. هرچه می گذشت می دیدم چهره این جوان به چهره حسنم شبیه تر می شود. او خودش کلیدی را برداشت و تا در اتاق همراهی ام کرد، در اتاق را برایم باز کرد و تنها در آخر گفت مادرجان برایم دعا کن و رفت. بعد از مدتی که افراد کاروان دنبالم می گشتن هراسان به هتل آمدند و من را در اتاقم دیدند گفتند چطوری آمدید، گفتم پسرم مرا آورد...
او ادامه می دهد: حسن و حسین باهم سه سال تفاوت سنی داشتند که باهمان فاصله سه سال از یکدیگر شهید شدند، خداوند دوباره لطف کرد و بعد از شهادت حسن و حسین، دو فرزند پسر به من عطا کرد و ما نام آنها را دوباره حسن و حسین گذاشتیم.
چای و قند و بیت المال
نوبت به مادر شهید «علی اکبر دهقان پور» می رسد، او نیز با سلام و درود بر امام و شهدا عاشقانه هایش را تعریف می کند: علی اکبر در مسجد الرضا(ع) کار فرهنگی و خطاطی می کرد. او توجه بسیار خاصی نسبت به بیت المال داشت، هنگامی که می دانست چای و قند مسجد برای رزمندگان است با خودش چای و قند می برد و تا این حد رعایت می کرد. علی اکبر هنوز به 18 سال نرسیده بود، به او اجازه نمی دادند به جبهه برود، اما پسرم خیلی اصرار داشت و همیشه به مسجد می رفت تا این که یک روز رضایت نامه آورد تا امضا کنم اما بازهم او را نبردند، خیلی ناراحت شده بود تا این که مسئولان اعزام در بسیج مسجد راضی شدند علی اکبر را برای آموزش نظامی به نیشابور ببرند. بعد از مدتی هم عازم جبهه شد و به شهادت رسید... مادر شهید در حالی که صدایش می لرزد، اشک در چشمانش جاری می شود و می گوید: علی اکبر شب قبل از شهادتش خواب می بیند که امام حسین(ع) دستش را می گیرد و با خودش به کربلا می برد.
خونش به جوش آمده بود
مادر شهید مدافع حرم «سلطان نژاد» هم که از میهمانان این شب شهداست، از آرزوی فرزندش برای شهادت می گوید: همیشه آرزوی شهادت داشت. تصاویر شهدا را که می دید می گفت مادر کاش من هم در زمان جنگ بزرگ بودم، می رفتم جبهه، می جنگیدم و شهید می شدم. هنگامی که در سوریه جنگ شد و تکفیری ها حرم حضرت زینب(س) را تهدید به تخریب کردند دیگر پسرم صبرش تمام شده بود. خونش به جوش آمده بود و می گفت نمی گذارم به حرم عمه جانم زینب(س) بی احترامی شود تا این که به عنوان مدافع حرم به دمشق اعزام شد و بعد از مدتی جان خود را نثار پاسداری از حریم اهل بیت(ع) کرد.