ساعتی در خانه شهیدان سید علی اکبر و سید جواد حسینی موسوی
تعداد بازدید : 63
روایت خانواده آقاسید و دو شهیدش
مهین رمضانی- خانواده آقا سید محمد که در یکی از محلات قدیمی مشهد زندگی می کنند از شمار خانواده هایی است که ارزش های متعالی انسانی را به عینیت رسانده است وبا این که سال ها از فوت آقا سید محمد می گذرد اما نفوذ کلام ومحبوبیت او، زبانزد اهالی قدیمی محله است. پدری که به فرزندانش آموخت چگونه مردمداری وایثار را مشق کنند...
روز به روز بچه ها بزرگ تر می شوند ودر این خانواده مسئولیت های مهمی را بر دوش می گیرند. ایثار پدر پیش چشم فرزندان به اوج می رسد، زمانی که متوجه می شوند او زمین های کشاورزی اش را بین مردم نیازمند تقسیم کرده وبرای خودش به کم بسنده کرده است، این را به نقل از برادرزاده سید می گویم که تا چند دقیقه قبل از گفت وگو گمان می کرد، خانه قدیمی عموجان ارثیه پدربزرگشان است اما امروزمتوجه می شود آن منزل هم متعلق به عمویش بوده و آقا سید محمد به خود اجازه نداده در زمان حیات پدر آن را به نام خود سند بزند وبه همین دلیل سندش به نام پدر بزرگ ثبت شده است. احترام به بزرگ تر هنوز هم در این خانواده جاری است و تا حدی از اهمیت برخوردار است که در بین انبوه وظایف و مشغله کاری همیشه خود را نشان می دهد. او می گوید: سر سفره های گسترده خانه مرحوم عموجان رسمی است که تا بزرگ تر دست بر سفره نبرده، کوچک تر حرمت نگه می دارد. در خانواده و فامیل حرمت بزرگ تر ها پر رنگ است و آقا سید هم نزد فامیل احترام خاصی داشت به طوری که بدون هیچ اما و اگری همه وظیفه خودشان را می دانستند وتنها با نگاه آقا سید متوجه می شدند که کار درست انجام شده یا نه؟
یاد روزهای کمک رسانی پشت جبهه
به خیر
مادر شهیدان از روزهایی یاد می کند که حاج آقا از او می خواست غذای بیشتری بپزد. وقتی سوال می کنم چرا؟ پاسخ می دهد، چون سید هر روزمیزبان عده ای بود که در اداره امور کمک رسانی به جبهه به او کمک می کردند تا برای کاری به منزل ما می آمدند ما در آشپز خانه مشغول کار بودیم وبا نامحرم برخوردی نداشتیم.
اهالی محله به پدر شهیدان احترام
می گذاشتند
پدری که در زمان جنگ خانه اش محل مراجعه مردم است، از توزیع دفترچه های بسیج اقتصادی گرفته تا جمع آوری وبسته بندی کمک های مردمی. او را امانت دار می شناختند و سعی داشتند که حرف سید به زمین نماند.
شهید سید علی اکبر وشهید سید جواد هم در چنین خانواده ای رشد می کنند واز پدر مردانگی واز مادر مهربانی را به خوبی می آموزند.
آن ها دیده اند که پدر، چگونه با چند دقیقه صحبت کردن وگاهی هم تشرزدن میان دو برادر آشتی برقرار می کند وچگونه تنها با صدا زدن اسم واشاره دست، جمعی از اهالی را برای سرو سامان دادن به کمک های مردمی به مسجد فرا می خواند.
اوبا این که داغ فرزند دیده اما آدمی نیست که قاتل سید علی اکبر را قصاص کند. هنوز هم مادر بعد از سال ها درباره گذشت حاج آقا چنین می گوید: فردی را که اکبر آقا به کمیته می برد تا در کنار خودش باشد وبتواند مخارج مادر پیرش را تامین کند، گلوله ای به سر علی اکبر شلیک می کند گویا عمدی در کار نبوده اما حاج آقا از خون فرزندش می گذرد.
مادر در میان تک سرفه هایی که گاه ممتد می شود، چشم هایش را به گل های قالی می دوزد وتا سوال نکنم چیزی نمی گوید.
حاج خانم، شهید سید علی اکبر وسید جواد ازدواج کرده بودند و فرزندی هم داشتند؟
بله. خدا را شکر بچه ها ازدواج کردند وبچه دار هم شدند. نوه ام به من سر می زند و خوب است.
(دوباره چشمش به پایین است)
از سید جواد بگویید؟
عباسم، خیلی خوب بود. بچه مظلوم ومودبی بود.
چرا عباس؟ مگر اسمش سید جواد نبود؟
آخر وقتی کوچک بود، مادر بزرگش دوست داشت او غلام حضرت ابوالفضل شود به همین دلیل او را عباس صدا می کردیم.
(لبخندی بر چهره اش نقش می بندد وبا چشم های پرنفوذش به من نگاه می کند. برخلاف قبل منتظر است از او سوال کنم)
کدام عملیات شهید شد؟ می دانید چگونه شهید شد؟
سید جواد متولد 1339 در مشهد، در کربلای 5 در منطقه شلمچه با اصابت گلوله ای به سرش به شهادت می رسد.
سید علی اکبر هم متولد 1333 است که در سال 1359 در ساختمان اداری کمیته کارخانه قند آبکوه به شهادت می رسد.
می دانم مادر حرف های زیادی دارد اما آن قدر نجیب است که ازمشکلاتش و از کسالت خود هیچ نمی گوید. او هم می تواند ادای سهم خواهی کند چون در متن انقلاب وجنگ دوش به دوش مردانش حضور فعال داشته وانقلابی تر از بسیاری از من وشماست؛ اما در پاسخ به سوالات من درباره همه دل نگرانی های مادرانه و همه تلاش های شبانه روزی اش در حمایت وپشتیبانی از جبهه، همراه با لبخندی پاسخ می دهد: من که کاری نکرده ام.
خاطرات پسر عمو
سید علیرضا می گوید: در منزل عموجان در شبانه روز چند ساعتی بیشتر بسته نمی شد ومرتب رفت وآمدها از جلسه هیئت امنا تا بسته بندی کمک ها انجام می شد. یادم می آید قاسم آقا برادر و پسر کوچک تر خانواده پشت وانت که به زحمت پایش به گاز وترمز می رسید، می نشست وبا صدای نوحه آهنگران در محله دور می زد و تا ظهر 2 تا 3 بار وانت از کمک های مردم پر می شد و مجبور بودیم آن راچندین بار خالی کنیم. این کمک ها اهمیت زیادی داشت زیرا مردم از مایحتاج وخوراک روزانه خود کمک می کردند. چه بسا پتوی خودش را برای جبهه ارسال می کرد این هاست که به ارزشمندی کارها می افزود. نگاه های مهربانانه ای که امروزه شاید کمتر سراغی از آن ها داریم. برای هر کاری آقا سید خودش پیش قدم می شد واز هیچ کسی انتظاری نداشت.
حتی می توانم بگویم اگر قاسم آقا هم سنش به 12 -13 سال می رسید حتما به جبهه می رفت.
در این خانواده همه خودشان را وقف جبهه وکمک به دیگران کرده بودند واین گونه بود که روابط ومناسبات شکل می گرفت. خانه ای که در یک راهرو ویک اتاق خلاصه می شد اما در آن کارهای بزرگی انجام می شد. خدمتگزاری که زندگی اش را در خدمت به مردم خلاصه کرده بود وبچه ها هم از اوآموخته بودند. به نظر این برادرزاده، کار پدر مهم تر از کار شهیدان بود واز این چنین خانواده ای غیر از این نمی توان انتظار داشت.
بخشی از وصیت نامه سید جواد
«خانواده عزیزم، سلام ودرود خدا بر شما که هرگاه به یاد زحماتتان می افتم اشکم جاری می شود واز این که نتوانسته ام دینم را نسبت به شما اداکنم خجل می شوم.
اگر فرزند شما لیاقت شهادت پیدا کرد ناراحتی به دل راه ندهید وافتخار کنید که فدای اسلام شده است. در شهادت من شیرینی وشربت بدهید وخوشحال باشید که فرزند خود را تقدیم اسلام ومسلمین کردید وگریه برای کودک امام حسین (ع) حضرت علی اصغر کنید...»
مادر یادش هست زمانی که اطرافیان خبر مجروح شدن سید علی اکبر را می دهند او با همسر شهید به سمت بیمارستان امام رضا (ع) حرکت می کند وبا مشاهده انبوه هم محله ای ها متوجه می شود که فرزندش به شهادت رسیده است؛ اما زمان شهادت سید عباس او تنهاست حاج آقا به قصد زیارت حضرت زینب(س) به تهران رفته که چند تن از فامیل او را از ایستگاه راه آهن
بر می گردانند و...حاج خانم علاوه بر کارهای وقت گیرخانه داری، آشپزی، میزبانی وبسته بندی کمک ها و... در کارهای کشاورزی هم دوش به دوش پدر خانواده کار می کرد و تا 10 سال گذشته هم همچنان به کار کشاورزی مشغول بوده است اما همچنان بی ادعا وبدون هیچ چشمداشتی می گوید من کاری نکرده ام...