مرضیه براتی
غنچه گل برای گل ماندن می پذیرد حریم گلدان را
خوب فهمیده گل که بی گلدان می خورد زخم های توفان را
پوششت را به بادها مسپار به زمستان دچار می گردی
برگ و بارش به جلوه آورده قامت وحشی درختان را
با حجابی که بر سرت داری فاتح آسمان هفتم باش
با گل پا دری عوض نکنی قالی عرشی سلیمان را
این خیابان چقدر مویه کند داستان هبوط آدم را
به تماشا چقدر بنشیند قصه تلخ مسخ انسان را؟
دختر رنج های باقر خان !خواهر گیله مردهای دلیر!
تو همانی که بال و پر دادی همت و باکری و دوران را
چشم های تو سوره نورند دلت از جنس سوره کوثر
در تو انگار آفریده خدا یک به یک آیه های قرآن را
تو همه شعری و غزل بانو دیو اما غزل نمی فهمد
پس به دستان دیوها مسپار این غزل های ناب دیوان را
با شکوه و معطر و پاکی ، باغ گل های قمصری بانو
هیچ کس جز خدا نمی داند قیمت باغ های کاشان را
نرگس برهمند
خواستم
شانه به سری بازیگوش باشم
لابه لای گندم ها
از قنات آب بنوشم
قدم بزنم
جاده های خاکی را
با خیال راحت کنار لاله ها بایستم
و هیچ کس
عکس یادگاری نیندازد با من
شانه به سر بودن ،
نباید سخت باشد و وقت گیر.
شانه به سر که باشی
چقدر باد به صورتت می زند
چقدر جفت جفت پرنده خوشبخت
می بینی در طول عمرت.
هادی اسماعیلی
سُر می خورند لای درختان کلاغ ها
گـُم می شوند پای درختان کلاغ ها
آرام مثل برگ می افتند روی خاک
از روی شاخه های درختان کلاغ ها
پرواز می کنند درختان که می کنند
پرواز در هوای درختان کلاغ ها
حتی تصورش هم دور از حقیقت است
در ذهن ما جدای درختان کلاغ ها
ناممکن است سر زده باشد بدون عمد
در خلقت از خدای درختان کلاغ ها
یک عمر چون درودگران راه رفته اند
با تکیه بر عصای درختان کلاغ ها
همسایه قدیم تر از سایه هم اند
بر طبق ادعای درختان کلاغ ها
من مانده ام چه فایده دارند واقعا
غیر از صدا برای درختان کلاغ ها
کی می شود ببینیم از خواب می پرند
این بار با صدای درختان کلاغ ها!
بسیار مایلم که بدانم چگونه اند
از دید ایستای درختان کلاغ ها
من فیلسوف نیستم اما به زعم من
رازیست در ورای درختان، کلاغ ها
پابند داستان کلاغان، درخت ها
درگیر ماجرای درختان، کلاغ ها
خیلی جدید نیست ولی شاعرانه است
یک نیمکت، فضای درختان، کلاغ ها
ای کاش می نشستند آرام و باوقار
یک بار هم به جای درختان کلاغ ها
گاهی هم عاشقند به قدری که می کنند
پرواز را فدای درختان کلاغ ها
یک شعر ساده بود از اول ولی ببین
رفتیم تا کجای درختان کلاغ ها!
اباصلت رضوانی
شکسته آینه ها، بغض در گلو هم نیز
ترانه یخ زده ، باران گفت وگو هم نیز
پیاده می روم اما پیاده رو مرده است
درخت های پریشان روبه رو هم نیز
نرفته است قدم هام در خودش مانده ست
دوباره از نفس افتاده جست وجو هم نیز
رها به حال خودم آن چنان که حتی او
در این غروب ، رهایم گذاشت ...او هم نیز
نه آب چشم فقط رفته بی گمان ای عشق
ز دست رفته در این قصه آبرو هم نیز
سکوت برگ درختان و باد ها یعنی
نمانده جرات یک لحظه "های و هو" هم نیز
منیژه درتومیان
چند بیتی غزل ازحال پریشان بفرست
سمت شهریورتقویم من، آبان بفرست
سفرت خوش، کمی ازنم نم باران شمال
توی پاکت بگذار و به خراسان بفرست
چندروزی ست که ازحال دلت بی خبرم
عطری ازبوی تن کوچه - خیابان بفرست
تاکه شیرین شودازخنده تو، کام دلم
ازمیان دولبت، قند فراوان بفرست
توی این شعرچه اندازه تورا دلتنگم
عکسی از گودی آن چاه زنخدان بفرست
**
سفرت خوش! به وطن تاکه رسیدی ،گل من
سرفرصت خبری _ جان دوتامان _ بفرست