1
دیگر برای دم زدن از عشق، باید زبانی دیگر اندیشید
باید کلام دیگری پرداخت، باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عذرا و وامق ها ؟ آن خسته ها، آن کهنه عاشق ها؟
باید برای این بیابان نیز، دیوانگانی دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد
باید برای دل شکستن نیز، نامهربانی دیگر اندیشید
پروانه را با خویش بگذارید، خسته است، از او دست بردارید
دیگر خوراک شعله را، باید آتش به جانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشق خوانی نیست، با هر مغنّی آن اغانی نیست
آری برای اوج این آواز، باید دهانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید، ابزار یا بازو؟ چه می بینید؟
شاید به جای آرشی دیگر ، باید کمانی دیگر اندیشید
از هر که و از هر زبان دیگر ، تکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش، یا داستانی دیگر اندیشید
2
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
3
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانــی است ، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه است
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغ ایم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
4
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چونان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
5
لبت صریح ترین آیه شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
در آسمانه دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است
تو - باری - اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است
پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است