1
یک نفس بی یاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربه سر گشتم جهان را خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمیآید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوش تر نمیآید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یک نفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق« فیض»
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا
2
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان به غم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندر یم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آن گاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بویی
ز دل خار تعلق یک به یک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر به خاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون «فیض»
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
3
در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب
گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب
شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد
آن چه روی دل کند سوی حق و دارالثواب
شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز
لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب
در مقامی کاندرو سنجند نقد هر سخن
آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب
شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت
افکند در سینه آتش آورد در دیده آب
شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی
آن بود دریای مواج این بود همچون حباب
آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود
با سراپای وجود او کند کار شراب
آن غزل خوانم که جان را سوی علیین کشد
از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب
آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود
گر فرود آید به کهسار از خجالت گردد آب
آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان
جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب
جلوههای معنی اش جان در دل سامع کند
تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب
بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را
از میان عابد و معبود برخیزد حجاب
گر به گوش زاهد آید بیتی از ابیات او
بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب
نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز
تا توانی دل بتاب از شعر «فیض» و رو متاب
4
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با آن که تو پاک سوختی دودت هست
5
در گوشه انزوا خزیدن خوش تر
پیوند ز غیر حق بریدن خوش تر
ای فیض مکن علاج گوشت زنهار
کافسانه دهر ناشنیدن خوش تر
6
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی
کی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازی
7
در بحث بسی به گفت وگو پیچیدم
بس قشر سخن شنیدم و فهمیدم
چون مغز رسید و سر بیگانه نداشت
خود گفتم و خود شنیدم و خود دیدم
8
ای حسن تو مجموعه هر زیبایی
وز هر دو جهان ز عشق تو شیدایی
نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد
سودای تو کرده عالمی سودایی