محمد علی مجاهدی
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود، جلوهزارمان
فردا که کهکشان تجلّی است، نیزهها
گَردش کند زمین و زمان بر مدارمان
فردا که روزِ سرخِ عروج من و شماست
بر روی نیزههاست، قرار و مدارمان
فردا که سرفرازی ما را رقم زنند
خورشید و ماه میشود، اخترشمارمان
فردا که روز عرضه عشق و شهادت است
حیرت کنند، عالم و آدم ز کارمان
فردا که از تبار تبر، زخم مانْد و داغ
غیرت، شقایقی بُوَد از لالهزارمان
فرداست، روز وعده دیدار و دیدنی است
بر نیزهها، تجلّی پروردگارمان
منظومه بلند شهادت، سرودنی است
فردا که عشق، خیمه زند در کنارمان
وارونه نیست، طالعِ خونِ من و شما
قد میکشد به عرش خدا، آبشارمان!
در ما عیان، جمال خدا، جلوه میکند
چشمی کجاست تا شود آیینهدارمان؟
رنگِ پریدهای است به چشم سپهر، مِهر
وقتی سپیده میدمد از شام تارمان
کاملْ عیارِ سنگ محکخوردهایم ما
غیر از خدا کسی نشناسد، عیارمان
ما هر چه داشتیم، به پای تو ریختیم
ای عشق! ای تمامی دار و ندارمان!
چشم امید ماست به فردای دوردست
بر تکسوار مانده به جا از تبارمان
نغمه مستشار نظامی
این سفر همسفری اهل خطر میخواهد
پاکبازان رها از غم سر میخواهد
سر که سرباز تو شد باز نمیگردد باز
دل که دلداده شود خون جگر می خواهد
دست، بی دست به آیینه اشارت دارد
بال در بال رسیدن به تو پر می خواهد
صولت صبح، به شمشیر تو بر می خیزد
ظلمات شب مان قرص قمر می خواهد
همرهان در شب میعاد خدا را دیدند
جان در این معرکه از جسم سفر می خواهد
آفتاب از همه سو ،سمت تو بر می گردد
هر زمان وصل تورا جور دگر می خواهد
همسفر با تو به راهی همه خون می آیم
عاشقانه دلم از دوست خبر می خواهد
زینبم همسفرت در سفری تا خورشید
از غمت ساخته ام بال و پری تا خورشید